[فلش بک]
[پنج سال پیش]
[کره ی جنوبی_سئول]جیمین کنارش وایساده بود و بهش دلداری میداد که بلاخره میاد...ولی خبری از الفاش نبود
دلش شور میزد
نکنه اتفاقی برای الفاش افتاده باشه
البطه که نه اون یه الفای خون خالص بود قوی بود و چیزیش نمیشد اما با این حال تهیونگ استرس داشت
قرار بود بلاخره با الفاش ازدواج کنه و الفاش مارکش کنه و بلاخره همسر رسمیش بشه اما خبری از الفاش نبود.
ساعت12شب شد...1شد....2شد...الفاش نیومد
مهمونا همه رفته بودن فقط خودش اونجا بود با جیمین.
جیمین هم یه مدت پیشش موند و اونم رفت
تهیونگ باورش نمیشد که الفاش نیومده بود
هرچی به گوشیش زنگ زده بود کسی جوابشو نمیداد
تک و تنها توی کلیسا نشسته بود و به یه گوشه خیره شده بود.
مگه جونگکوکیش نگفته بود عاشقشه و میخواد باهاش ازدواج کنه؟
پس چرا نیومده بود؟
چرا تهیونگش رو تنها گذاشته بود؟
دیگه توان نداشت بغض خیلی بزرگی گلوشو گرفته بود بلاخره ترکیت و اشکاش پشت سر هم روی گونه هاش میریختن و میکاپ خوشگلشو خراب میکردن.
اصلا باور نمیکرد جونگکوک اینطوری بازیش داده بود.
..
.
[پنج سال بعد]
[اسپانیا_ جزایر قناری]از خواب بیدار شد.
بازم همون کابوس همیشگیو دیده بود.
کابوسی که دیگه بعد از پنج سال دیگه بهش عادت کرده بود.
کابوس شب عروسیش، عروسیه مزخرفش به لطف جئون جونگکوک، بعد از اون شب و اون اتفاق از اون شخص متنفر شد تمام وسایلشو از خونه مشترکشون جمع کرده بود و از اون خونه ی نحس رفته بود.
بلند شد و رفت دستشویی، آبی به صورتش زد و مسواک زد صورتش رو با حوله خشک کرد و اومد بیرون موهاش رو شونه کرد و عطر مورد علاقه اسپانیاییش رو زد و رفت طبقه پایین
تمیز.
مرطب.
بدون حتی یه زره به هم ریختگی.
خونه کاملا برعکس دیشبش بود، البطه که وقتی یه برادر وسواسی و مرطب داری بایدم تو یه خونه مرطب زندگی کنی، رفت توی آشپزخونه و طبق معمول....
دیگو براش صبحونه گذاشته بود و رفته بود بیرون.
چشمی چرخوند و پنکیکش رو خورد و رفت توی اتاقش، شلوار جین و پیرهن سفیدشو با کفشای اسپرتش پوشید و یکمی بالم لب زد و گوشیشو برداشت و رفت از خونه بیرون و توی راه به برادرش زنگ زد.
یه بوق، دوتا بوق، سه تا بوق و بلاخره برداشت._ میدونی که سرم خیلی شلوغه پس زود بگو کارتو
+علیک سلام جناب بداخلاق غرغرو،دارم میرم بیرون..یعنی درواقع اومدم بیرون..دارم میرم شرکت پیش خانم چانگ یه پروژه قبول کردم....بعد از کارت بیا دنبالم یکم بریم بیرون خیلی وقته وقت نگذروندیم با هم، نظرت چیه؟
_باید ببینم چی میشه،اوه راستی تو پروژت موفق باشی
+اوکی بداخلاق میبینمت باباییییی
_خداف....تهیونگ گوشی رو روش قط کرد.
به صفحه گوشیش نگاه کرد و خنده ایی کرد به بقیه کارش ادامه داد.
بلاخره رسید شرکت.
رفت طبقه آخر و در زد.
پروژش رو از خانم چانگ گرفت و برگشت خونه.
تهیونگ واقعا نقاش خیلی خوبی بود و نقاشی رو هم خیلی دوس داشت برای همین توی شرکت خانم چانگ به عنوان طراح داخلی خونه مشغول به کار شد تا حداقل نخواسته باشه تو خونه تنها بمونه.
خانم چانگ هم واقعا زن فهمیده و خوش اخلاقی بود.شب دیگو اومد دنبالش و بردش بیرون برای شام بهش (Gambas al ajillo) داد یکی از غذا های معروف اسپانیایی و بعد رفتن خونه.
+ممنون دیگو خیلی خوش گذشت بهم
_خواهش میکنم بچهصبح که تهیونگ از خواب بیدار شد یه پیام از طرف دیگو دید
[ته ته بخاطر کارم مجبورم برگردم کره و توام مجبورم ببرم وسایلتو جم کن پرواز ساعت12:00شبه...خیلیم وسیله با خودت بر ندار چون فقط یه ماه اونجاییم]و اینطوری بود که بدبختی های تهیونگ دوباره شروع شده بود.
..
.
خب سلام کیوتام💖
حالتون چطوره؟
اینم از پارت اول امگای هلویی🧡🦊🍑
امیدوارم خوشتون بیاد🍷
به خاطر منم اون ستاره رو رنگیش کنید⭐️✨️
دوستون دارم منتظر پارت دوم باشید🔮🌌
ESTÁS LEYENDO
Peach Omega
Hombres Loboداستان از اونجایی شرو میشه که تهیونگ امگای رهبر و جونگکوک الفای خون خالص قرار بود ازدواج کنن اما چی میشه که یکی از اونا شب عروسی نیاد.... و بعد از گذشت پنج سال بلاخره هم رو خیلی گذرا ببین؟ [امگاورس_انگشت_اسمات_درام_عاشقانه_کلاسیک] کاپل اصلی: تهکوک ک...