-1

41 7 2
                                    


روی یک طرف تخت پشت به دیوار دراز کشیده بود و ذهنش اونقدر پر بود که به چشم هاش اجازه خواب نمیداد.
صدای کلید انداختن شخصی رو شنید و حدس اینکه کی میتونه باشه براش کار سختی نبود.
زین با خستگی وارد اتاق شد و لیام رو روی تخت دید اما با فرض خواب بودنش اهمیتی بهش نداد.
لباس هاش رو عوض کرد و خودش رو اون طرف تخت انداخت و دستش رو زیر سرش گذاشت و به سقف نگاه کرد.
در این حین لیام کاملا هوشیار بود و در افکارش غرق بود : چیشد که ما اینطور شدیم؟

اونقدر در افکارش غرق شد و متوجه نشد کی به خواب رفته اما طولی نکشید تا با صدایی از خواب بلند شد.
با عجله به سمت صدا رفت و زین رو پیدا کرد درحالی که داشت محتویات معدش رو خالی میکرد.
پشت زین روی زمین نشست و سعی کرد کمکش کنه.

لیام : خوبی؟

زین : چیزی نیست.

بدون حرف دیگه ای زین بلند شد و از اونجا بیرون رفت و به سمت تخت رفت و خودش رو دوباره روی تخت انداخت.
لیام لبه تخت نشست و به زین نگاه کرد.
نور کم چراغ به صورتش میخورد و کمی اونو روشن میکرد و لیام میتونست از زیبایی هاش لذت ببره.
دستی به صورت زین کشید و نوازشش کرد.
ولی حالا دست از نوازش کشید و کنار زین نشست و به تخت تکیه داد.
زین سرش رو بالا آورد به چشمای لیام که از قبل داشتن بهش زل میزنن زل زد.

زین : چیزی شده؟

لیام : فقط میخوام مطمئن شم خوبی.

زین : بیخیال!

لیام کمی جرعتش رو جمع کرد : میخوای بغلت کنم؟

زین کمی تعجب کرد، خودش هم نمیدونست چرا.
به هر حال اونا خیلی وقت بود ازدواج کرده بودن و درخواست لیام چیز عجیبی نبود!
اما خیلی وقت بود که از این چیزا خبری نبود.

زین قبول کرد و لیام کمی پایین تر اومد و به پشت دراز کشید و دست چپش رو باز کرد و زین سرشو روی شونش گذاشت و حالا نصف بدنش روی لیام بود.
دست لیام پشتش بود و اونجا رو نوازش میکرد و طولی نکشید که زین به خواب رفت.

با حس کردن افتاب روی صورتش چشم هاش رو باز کرد.
به خودش اومد و فهمید دیشب کجا خوابش برده.
به آرومی و بدون هیچ سر و صدایی از کنار لیام بلند شد.
با عوض کردن لباس هاش سریع از خونه خارج شد، همین الانش هم دیر کرده بود.

ساعت هشت صبح صدای زنگ گوشی بلند شد و لیام به سمت گوشی رفت و اون رو خاموش کرد.
خمیازه ای کشید و تازه متوجه شد زین کنارش نیست، که البته تعجبی هم نداشت!
رو تختی رو مرتب کرد و به آشپزخونه رفت تا چیزی بخوره.

صدای کوبیده شدن به در لیام رو متوقف کرد و به سمت در رفت.
با باز شدن در لویی خودش رو توی خونه انداخت.

لیام : نه ترخدا بفرمایید داخل.

لویی : چرت نگو، برات قهوه آوردم.

tacenda (Ziam)Where stories live. Discover now