-4

16 3 0
                                    



هوا داشت رو به تاریکی میرفت و خورشید جاش رو به ماه و ستاره ها میداد. چند ساعت اخیر رو بجز دو سه تا جمله با لویی حرف خاصی نزده بود.
مشکل فوری برای نایل پیش اومده بود و مجبور بود تفریح امشبش رو کنسل کنه، لیام هم سعی در راضی کردن لویی برای بیخیال شدن داشت اما موفق نشد.

لویی در حالی که سیگاری رو تازه روشن کرده بود وارد بالکن شد و سمت لیام رفت. لیام متوجه حضورش شد اما اهمیتی نداد.

لویی پاکت سیگارش رو باز کرد و به سمت لیام گرفت : میخوای؟

خیلی وقت بود سیگار نکشیده بود اما شاید همین یک نخ آرومش میکرد پس بدون هیچ حرفی یک نخ از پاکت برداشت و روی لبش گذاشت.
لویی فندک رو از جیبش در آورد و سیگار لیام رو روشن کرد. تلخی سیگار گلوش رو سوزوند اما توجهی نکرد.

لویی : حالا میخوای صحبت کنی؟

لیام همونطور که نگاهش به خیابون ها بود کام عمیقی گرفت : چه صحبتی؟

لویی : چرا اینجایی؟ زین چی کرده؟

لیام کمی سکوت کرد، نمیدونست از کجا شروع کنه : نمیدونم، نمیدونم چی بگم لویی.

لویی : حرف دلت رو بزن. من اینجام برای تو.

لیام : فکر میکنم...که...زین بهم خیانت کرده.

لویی از شدت شوک نمیدونست چی بگه فقط چند ثانیه به لیام زل زد : مطمئنی؟

لیام : نمیدونم.

لویی : مرتیکه عوضی، دستم بهش نرسه.

لیام : باید ترکش میکردم.

لویی : معلومه که باید ترکش میکردی! حتی زودتر از اینا.
وقتی خونه نبود و همش کار میکرد و بهت بی توجهی میکرد، چطور شک نکردی خیانت میکنه؟

لیام حالا کمی بغض کرده بود  : من فکر نمیکردم دیگه واقعا د‌وستم نداشته باشه.

لویی متوجه بعض لیام شد و دیگه ادامه نداد، بجاش لیام رو بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه. لیام دیگه اختیار اشک هاش با خودش نبود و اشک هاش لباس لویی رو خیس میکردن : آره عزیزم اشکال نداره گریه کن آروم شی من پیشتم.

لیام حرفی نمیزد و فقط اشک میریخت. بعد چند دقیقه لیام گریه اش بند اومده بود اما دلش نمیخواست از بغل لویی بیرون بیاد، خیلی وقت بود به یک آغوش نیاز داشت هر چند این آغوش مثل آغوش زین نبود.

به آرومی سرش رو بلند کرد و به لویی نگاه کرد و لویی اشک های باقی مونده صورتش رو پاک کرد : دیگه گریه نکن باشه؟ برو حاضر شو امشب سعی میکنیم به زین عوضی فکر نکنیم و خوش بگذرونیم.

tacenda (Ziam)Where stories live. Discover now