𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕:

262 9 2
                                    

هر قلبی قاتل خودش رو دوست داره مگه نه؟ آره خب…
اون برام مثل یه خنجر رنگی و براق میمونه، منم دقیقا مثل یه طعمه میمونم براش که میخواد با رنگ زیبا و شفافیتی که داره، منو به قتل برسونه و با دیدن سرازیر شدن خون از مغزم، لبخند بزنه؛

.
.
.
سکوت شب تنها صدایی بود که اونها رو هوشیار و ذهنشون رو از هرگونه خاطره‌ی بدی، دور نگه داشته بود! اما شاید فقط برای چند دقیقه…
"بعد از…"
شاید الان تنها چیزی که جو بینشون رو سنگین کرده بود، حرف های ناگفته بود!
"بعد از اینکه من… دیگه پیشت نبودم، چیکار کردی؟"
چشماش رو بست، و به اون روز هایی که براش با جهنم فرقی نداشت فکر کرد؛ سریع گذشت اما به چه قیمتی؟ زندان؟ نبود جونگکوکی که دو روزه به بوی تنش وصل شده بود؟
"تو فکر میکنی من بی‌احساسم؟"
نمیخواست بهش نگاه کنه، نه بهش نگاه نکن بهش نگاه نکن، بهش نگاه کن.
"شاید؟! طفره نرو سوال منو جواب بده"
جونگکوک غریبه نبود. و تهیونگ هم دیگه آدمی نبود که حرف‌هاش و احساساتش رو دور بندازه! الان پیش جونگکوک بود. جونگکوک…
"وقتی تو نبودی، وقتی چشمات رو نداشتم، وقتی بوی تنت نبود روی بدنم؛ دستم رو میزاشتم رو قلبم، بهت فکر میکردم و بی‌صدا گریه…"
نیشخندی زد. گریه؟ اون گریه میکرد؟ برای کسی که واسش با یه عروسک جنسی فرقی نداشت؟
.
اشتباه کردم! اشتباه کردم که بهت اجازه دادم منو ببوسی. وقتی از عاقبتی که برای قلبم داشت، خبر نداشتم و ذهنم توسط چشمات تسخیر شد…
.
.
.

و اون حالا مثل یه کودکی شده بود که پدر و مادرش رو توی فروشگاه گم کرده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

و اون حالا مثل یه کودکی شده بود که پدر و مادرش رو توی فروشگاه گم کرده بود. اما تنها تفاوتش اینه که بجای پدر و مادرش قلبش گم شده بود، و میدونست دزد قلبش کیه!
"هوی دونسنگی بیام تو؟"
اصلا صدای در رو نشنید! به خودش اومد، چشماش پر از اشک و بالشتش خیس شده بود:
"او هیونگ بی…بیا تو"
تهیانگ جوری پرید روی تخت که پسر کوچیکتر، پروازی بر فراز آسمون‌ها داشت!
فین‌فینی کرد و به داداش لبخند مستطیلی‌ای زد.
"میدونی ساعت چنده و تو هنوز تو فکر اون پسری؟"
با اینکه تهیانگ برادرش بود، باز هم نمیتونست بفهمه چی تو دلش میگذره؛ آره شاید هیچکس نمیتونست اون رو بفهمه.
"هیونگ. تا به حال راجب چشماش بهت گفتم؟ تا وقتی چشماش بهم نگاه کنن، من از این دنیا بی‌زارم. حتی حاضرم برای نگاه‌هاش دوباره خلاف کنم و برم آب سرد بخورم، تا اینکه تو عشقش بسوزم و خاکستر‌شم. راجب صداش چی؟ آه صداش… سمفونی گمشده‌ی روحمه، وقتی صداش رو میشنوم انگار رو ابرام. راجب نفس‌هاش گفتم؟ امشب وقتی تو اتاقش بودم و هیچ صدای جز صدای سکوت و نفس‌هامون نمیومد، نفس‌هاش منو زنده نگه داشته بودن. "
یاد امشب افتاد، که چجوری دل اون پسر ازش پر بود و هیچکاری نمیتونست براش انجام بده تا قبولش کنه؛ و دقیقا حرف‌هایی بهش زد که نمیتونست باورشون کنه!
"ببین ته‌ته، من واقعا نمیدونم چیکار کنم برات اما امیدوارم همه‌چی خیلی زود به حالت عادیش برگرده! چون واقعا توان این قیافه‌ت رو ندارم، تو باید بشی همون ته کوچولوی 12 ساله‌ای که میخندید و شاد بود…"
و اصلا متوجه نشد که پسربزرگتر کی اتاقش رو ترک کرد، حالا خودش مونده بود و کتابی از حرف‌ها و کلمات! کلمات گفته نشده، خاموش و فراموش شده اما الان؛ اون کلماتی که در کنار هم مثل یه تیغه عمل میکنن، مغزش رو متلاشی کردن و با سرازیر شدن خون ازش و شناور شدن تیکه‌های خورد شده‌ی کله‌ش، نابودش کردن!
"همه‌ی این حرفات، چیزی رو عوض نمیکنن. تلاشت بی‌فایده‌س خودت رو خسته میکنی!"
با خستگی نفسش رو بیرون داد، سیگارش رو از جیبش بیرون آورد ولی یادش افتاد فندکش تو خونه جا مونده.
"جونگکوکا. فکر نمیکنی داری بی‌رحمانه حرف میزنی؟"
دوباره اون متهم شده بود به بی‌رحم!
بعد از اونهمه بیچارگی و بدبختی، وقتی تازه میخواست یک‌بار زندگی عادی رو تجربه کنه و مثل بقیه نوجوونا شاد و خوشحال پیش پدر مادرش باشه…
"اونی که توی یه انباری متروکه، برهنه جلوی همه رها شده بود و روی تخت بیمارستان در بدترین شرایط داشت برای زنده موندن دست و پا میزد من بودم؛ حالا کسی که به بی‌رحمی متهم میشه هم منم؟ منی که داشتم خیلی عادی با تمام موانعی که جلوم بود زندگی میکردم ولی توعه روانی، تویی که یه مریض جنسی بیشتر نیستی و همه‌چی برات یه شوخیه ساده و بی‌مزه‌س، اومدی و زندگیم رو تبدیل کردی به یه سیاه‌چاله‌ای که هیچوقت نمیتونم ازش در بیام! حتی اگه خودت دلیل بیرون اومدن من باشی."
اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:
"یه همچین آدم کثیف و بی‌منطقی لیاقتش فقط مرگه! میگی من بی‌رحم حرف میزنم؟ از عشق چیزی سرم نمیشه؟ آره راست میگی، بعد از بلایی که سرم آوردی من به یه آدم بی‌احساس تبدیل شدم با کلی خاطرات که چیزی جز یه زهر کشنده نیستن. من بی‌رحمم… "
.
.
.
(الان ساعت ۸ صبحه و من ديشب اصلا نخوابیدم! امروز میخوام برم خونه‌ی جونگکوک تا ببینمش و حرفایی که نگفتم رو بهش بگم. امیدوارم عصبانیت بهم چیره نشه وگرنه دیگه هیچ شانسی برای صحبت با جونگکوکی ندارم…)
.
دفتر خاطراتش رو بست و اون رو توی کشوی لباساش، زیر باکسراش گذاشت که کسی نخونش.
ا

𝐀𝐒𝐋𝐄𝐄𝐏 [𝗖𝗼𝗺𝗽𝗹𝗲𝘁𝗲𝗱]Where stories live. Discover now