دفتر خاطرات عزیزم
امروز دوباره مین یونگی رو دیدم
نمیتونم برا اینکه باهاش دوست شم و بهش نزدیک شم صبر کنم
هیچی نمیتونه جلومو بگیره
البته دوست دارم آدم جالبی بنظر بیام نه مثل یه استاکر
میخوام برای خوردن یه قهوه دعوتش کنم
ولی چطوری ؟
فک میکنم دوست شدنم باهاش قراره اون اتفاق مهمی باشه که امسال میوفته
واقعا براش هیجان زدم
ولی الان...
مامانم برگشته خونه ، جیغ میزنه و درو اتاقمو میکوبه
فقط میخوام از این کابوس فرار کنم
قسم میخورم تو زندگیم الکل و مواد مخدر رو حتی اسم نکنم
باید یه راهی برای فرار پیدا کنم.
ولی الان...
شاید فقط باید بستنیمو بخورم و گریه کنم.برای تو،
جیمینی
![](https://img.wattpad.com/cover/370696751-288-k973824.jpg)