• پارت هفتم •

134 27 2
                                    

شرلوک با دهان پر از نان تست در حالی‌که صبح توی آشپزخانه از کنار جان می‌گذشت، گفت: صد و دو! جان یه‌لحظه احساس کرد دلش می‌خواد تمام صبحانه‌اش رو روی سر شرلوک بالا بیاره

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

شرلوک با دهان پر از نان تست در حالی‌که صبح توی آشپزخانه از کنار جان می‌گذشت، گفت: صد و دو!
جان یه‌لحظه احساس کرد دلش می‌خواد تمام صبحانه‌اش رو روی سر شرلوک بالا بیاره.
-اینکار رو نکن. سعی نکن منو عصبانی کنی، مزخرفه.
شرلوک چیزی نگفت و دوتا تست بزرگش رو قبل از برداشتن ویولنش تموم کرد و به صورت تصادفی آهنگی رو شروع کرد که جان اونو به اسم ویوالدی می‌شناخت. جان به‌سرعت قهوه‌اش رو سر کشید و برای خرید از خونه بیرون رفت.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
چهار روز بعد برای نفس کشیدن هم وقتی نداشتند چه برسه به فکرکردن در مورد وضعیتشون. یه قاتل زنجیره‌ای پیدا شده‌ و شرلوک مثل همیشه هیجان زده‌بود. سه مرد قبلا مرده بودند؛ سه مرد مسن‌ِ خفه‌شده در رختخوابهایشان بدون هیچ نشانه‌ای از نفوذ به آپارتمان.
تمام ماجرا با دنبال کردن قاتل توسط شرلوک تموم شد: مرد جوان مبتلا به یک روان‌پریشی. شرلوک اون رو از پنجره طبقه اول پایین کشیده بود. دو تا از دنده‌های قاتل شکسته بود و شرلوک فقط چندتا بریدگی و کبودی داشت و جان هنوز نمی‌تونست از شدت لرزیدن زانوهاش روی پاهاش بایسته.
اون‌شب خیلی آروم گذشت. جان توی نشیمن در حال تایپ کردن توی وبلاگش بود و شرلوک توی آشپزخونه در تلاش بود بطری ماده ضدعفونی کننده رو روی زخم عمیق ساعدش خالی کنه و تقریبا همه‌جا رو به گند کشیده‌بود. جان پیشنهاد کمک داده و با جواب منفی شرلوک روبرو شده‌بود. جان قصد داشت ده دقیقه بهش زمان بده تا تلاشش رو کنه و بعد خودش کمکش کنه.
شرلوک همچنان که به زخمش نگاه می‌کرد پرسید: امشب تو تخت من میخوابی؟
-اگه اجازه بدی، بله.
+حتما.
شرلوک آهی کشید و با دستمال شروع به خشک کردن ماده ضدعفونی کننده اضافی از روی ساعدش کرد.
جان تایپ کردن جمله‌اش رو تموم کرد و دکمه اینتر رو برای رفتن به سطر بعدی فشار داد. آهی کشید و به گردنش حرکتی داد: پس...
شرلوک تکرار کرد: پس...
سوزش زخم و ماده ضدعفونی‌کننده باعث جمع شدن صورتش شد.
-هی، عجله نکن... کنار هم می‌خوابیم فقط به‌خاطر اینکه خودت رو تقریبا از یه ساختمون پرت کردی پایین و زخمی شدی، وگرنه ما همچنان نیازی به کنار هم خوابیدن نداریم....
+ما هنوز باید بحث کنیم که این‌کار چقدر اذیتت میکنه؟ این‌که کنار من حس خوبی داری؟ باشه. ادامه بده جان.
-این‌جوری نباش. عادلانه نیست شرلوک.
شرلوک آهی کشید و بلند شد: شاید حق با توئه. من فقط خسته‌ام. یه فکری! توی اتاق خودت بخواب. من میخوام تنها باشم.
با قدم‌های بلند از آشپزخونه بیرون رفت و وارد اتاقش شد. جان با گیجی رفتنش رو تماشا کرد. ساعت تقریبا 9 شب بود و این کار خیلی مسخره بود. ولی اینکه شرلوک اجازه نداد دوباره با هم بحث کنند... نمی‌دونست باید چیکارکنه.
بیست دقیقه بعد به‌اجبار و با سختی از پله‌ها بالا رفت و روی تختش دراز کشید. یک ساعت تمام تلاش کرد افکارش رو مرتب کنه ولی نتونست... نمی‌تونست.

𝐵𝐴𝐷 𝐵𝐸𝐷 𝑇𝐻𝐸𝑂𝑅𝑌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora