داشتم به مامان کمک میکردم که سفره ی ناهار رو بچینه. اصلا حال و حوصله هیچ کاری یا حرفی رو نداشتم. صدای پیام گوشیم اومد. آریا بود
- تو میای پایین یا من بیام بالا؟
یک لحظه سر جام خشکم زد. اون واقعا اومده دم خونمون؟ اصلا دوست ندارم مامان و بابام اونو ببینن.
با اینکه اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی مجبور شدم
- برای چی اومدی اینجا؟سریع جواب داد
- اومدم ببرمت- من نمیام. الکی تا اینجا اومدی
- بیام از بابات اجازه تو بگیرم؟
- نه خواهش میکنم برو. دلم نمیخواد اینجا ببیننت
- پس خودت بیا پایین. وگرنه من میام بالا
-از دست تو...
کلافه شده بودم. میدونستم اگر نرم واقعا میاد بالا. اون از هیچی نمیترسید. باید میرفتم و خودم راضیش میکردم بره.
یه مانتو روی شونم انداختم و یه شال سر کردم.
- مامان من یه لحظه میرم دم در الان میام.- کجا میری سر سفره؟ ناهارتو بخور
- یکی از دوستام اومده کارم داره. زود میام
سر کوچه دیدم که توی ماشینش نشسته و منتظر منه. نزدیکش شدم و با دلخوری نگاهش کردم. اشاره کرد که بشین تو ماشین. در ماشین رو باز کردم دیدم یه دسته گل روی صندلی گذاشته. بی اختیار نیشم تا بناگوش باز شد و ته دلم ذوق کردم.
دسته گل رو برداشتم و نشستم.با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- نمیومدی با همین دسته گل میومدم خواستگاریت.- خواهش میکنم دیگه منو تو این موقعیت قرار نده.
- تو این موقعیت قرار ندم که آشتی نمیکنی
- الانم آشتی نکردم
- معذرت خواهی کنم چی؟
سعی کردم جلوی لبخندم رو بگیرم و با حالت قهری نمایشی گفتم:
- حالا بکن ببینم چی میشهدستم رو گرفت و جلوی لبش برد. بوسه ی کوچیکی پشت دستم گذاشت و به صورتش چسبوند.
- ببخشید. واقعا دست خودم نبود. خیلی کار زشتی کردم.
قند توی دلم آب شد از مهربونیش.
- قربونت برم آخه انقدر آقایی تو. مگه میشه تورو نبخشید؟
دستم رو رها کرد و ماشین رو روشن کرد. گفتم:
- میری؟- میریم
خواستم چیزی بگم که به سرعت گاز داد و راه افتاد.
-آریا جان من باید برم خونه
- آره ولی خونه ی من
- به مامانم گفتم الان برمیگردم. نمیگه چی شدی یهو؟
YOU ARE READING
ناروَن های سوخته
Romance(داستان واقعی) همان موقع که فکر می کردم زندگی روی خوشش را نشانم میدهد چنان مرا به زمین کوبید که دیگر نای برخواستن ندارم. اینجاست که میفهمی "جان" کم اهمیت ترین قسمت زندگیست و از دست دادنش راحت ترین چیزی که میتوانی تحمل کنی. حتی گاهی می شود آرزویت. و...