قسمت هفتم(لباس خواب)

26 4 0
                                    

داشتم به مامان کمک میکردم که سفره ی ناهار رو بچینه. اصلا حال و حوصله هیچ کاری یا حرفی رو نداشتم. صدای پیام گوشیم اومد. آریا بود

- تو میای پایین یا من بیام بالا؟

یک لحظه سر جام خشکم زد. اون واقعا اومده دم خونمون؟  اصلا دوست ندارم مامان و بابام اونو ببینن.

با اینکه اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی مجبور شدم
- برای چی اومدی اینجا؟

سریع جواب داد
- اومدم ببرمت

- من نمیام. الکی تا اینجا اومدی

- بیام از بابات اجازه تو بگیرم؟

- نه خواهش میکنم برو. دلم نمیخواد اینجا ببیننت

- پس خودت بیا پایین. وگرنه من میام بالا

-از دست تو...

کلافه شده بودم. میدونستم اگر نرم واقعا میاد بالا. اون از هیچی نمیترسید. باید میرفتم و خودم راضیش میکردم بره‌.

یه مانتو روی شونم انداختم و یه شال سر کردم.
- مامان من یه لحظه میرم دم در الان میام.

- کجا میری سر سفره؟ ناهارتو بخور

- یکی از دوستام اومده کارم داره. زود میام

سر کوچه دیدم که توی ماشینش نشسته و منتظر منه. نزدیکش شدم و با دلخوری نگاهش کردم. اشاره کرد که بشین تو ماشین. در ماشین رو باز کردم دیدم یه دسته گل روی صندلی گذاشته. بی اختیار نیشم تا بناگوش باز شد و ته دلم ذوق کردم.
دسته گل رو برداشتم و نشستم.

با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- نمیومدی با همین دسته گل میومدم خواستگاریت.

- خواهش میکنم  دیگه منو تو این موقعیت قرار نده.

- تو این موقعیت قرار ندم که آشتی نمیکنی

- الانم آشتی نکردم

- معذرت خواهی کنم چی؟

سعی کردم جلوی لبخندم رو بگیرم و با حالت قهری نمایشی گفتم:
- حالا بکن ببینم چی میشه

دستم رو گرفت و جلوی لبش برد. بوسه ی کوچیکی پشت دستم گذاشت و به صورتش چسبوند.

- ببخشید. واقعا دست خودم نبود‌. خیلی کار زشتی کردم.

قند توی دلم آب شد از مهربونیش.

- قربونت برم آخه انقدر آقایی تو. مگه میشه تورو نبخشید؟

دستم رو رها کرد و ماشین رو روشن کرد. گفتم:
- میری؟

- میریم

خواستم چیزی بگم که به سرعت گاز داد و راه افتاد.

-آریا جان من باید برم خونه‌

- آره ولی خونه ی من

- به مامانم گفتم‌ الان برمیگردم. نمیگه چی شدی یهو؟

ناروَن های سوختهWhere stories live. Discover now