قسمت دوازدهم(قصاص)

16 3 0
                                    

بالاخره بعد از دوماه بازپرسی و دادگاه حکم آریا اومد. وکیلم خبرش رو داد و گفت:

- مجبور نیستی برای اجرای حکم اونجا باشی. اگه اذیت میشی میتونی نری.

محکم گفتم:
- اتفاقا میخوام باشم. میخوام جون دادنش رو ببینم.

صبح بهرام اومد دنبالم تا باهم برای اجرای حکم به زندان بریم. امروز حالم از هر روزی بهتر بود. آرومه آروم بودم. سوار ماشین بهرام شدم و راه افتادیم.
بین راه بهرام گفت:

- مطمئنی میخوای بیای؟

مصمم گفتم:
- آره مطمئنم

-صحنه ی خوبی نیست. حالت بد میشه ها.

نگاهی بهش کردم و گفتم:
- از اینی که هست بدتر میشه؟

- منو که آروم میکنه

وارد محوطه ی اجرای حکم شدیم. طناب دار آماده بود و همه منتظر بودیم.
تعدادی از خانواده ی مقتولین هم اونجا بودن. یک پسر حدودا ۱۸ یا ۱۹ ساله کمی اون طرف تر از من ایستاده بود. نگاهم کرد. ازش پرسیدم:
- تو برای چی اینجایی؟

کمی نزدیکم شد و گفت:
- اومدم قصاص قاتل مادرم رو ببینم.

دلم به درد اومد. داغ مادر خیلی تلخ و دردناکه. با ناراحتی گفتم:

- روحش شاد. واقعا متاسفم.  مادرت چند وقت پیش به قتل رسیده؟

پسر گفت:
- ۵ سال پیش مادرم گم شد. هیچکس ازش خبر نداشت. همه پشت سرش دَری وَری میگفتن.

- چی میگفتن؟

- میگفتن با یه مرده فرار کرده. اما من مطمئن بودم اون همچین کاری نمیکنه. میدونستم اون منو ول نمیکنه بره

- چه دردناک..

- مادر من با اون آشغال هیچ رابطه ای نداشت. اون فقط میخواست پولش رو سرمایه گذاری کنه.

- مطمئنم مادرت زن خوب و پاکی بوده.

اشک از چشمش چکید و با بغض سنگینی گفت:

- میگن یه خانومه که از دستش زنده فرار کرده اون لوش داده. اون زن آبروی مادر منو بهش برگردونده.

کمی مکث کرد و پرسید:
- شما برای کی اومدید اینجا؟

- من همون خانومه ام که از دستش فرار کرده

پسر با ناراحتی نگاهم‌ کرد و چیزی نگفت. نگاه دردناکی بین‌ ما رد و بدل شد و من ازش فاصله گرفتم.

در باز شد و آریا با دو نفر وارد حیاط شد. خوب به صورتش نگاه کردم. همون آرامش همیشگی رو توی صورتش دیدم.  ذره ای حس پشیمانی توی وجودش نبود. در طول تمام بازپرسی ها یکبار اظهار پشیمانی نکرده بود. دلیل کارهاش رو ازش پرسیده بودن گفته بود از این کار لذت میبردم و برام هیجان انگیز بود.

نفرت تمام وجودم رو گرفته بود. دست هام رو مشت کردم و دندان هام رو به هم فشردم. فقط منتظر قصاصش بودم.

حکم خونده شد. ۱۰۰ ضربه شلاق یک ضربه چاقو و ۷ بار اعدام.

به نظرم که کمش بود.
برای اجرای حکم آوردنش و دستهاش رو بستن. مرد شروع به شلاق زدنش کرد. توی دلم ضربه ها رو میشمردم.  از ضربه ی دهم به بعد صدای ناله هاش بلند شد. اون لحظه یاد ناله های سوزناک بیتا افتادم و قلبم فشرده شد. به ضربه ی پنجاه که رسید انگار تحملش تموم شد و شروع به فریاد زدن کرد. آره آقای آریا فریاد بزن درد بکش بسوز تا جونت در بیاد. هنوز ۵۰ ضربه ی دیگه مونده.

هر چقدر بیشتر فریاد میزد من دلم آروم‌ تر میشد. نگاهی به بهرام کردم با حرص داشت بهش نگاه میکرد.
تا آخرین دونه ی شلاقش رو شمردم و تماشا کردم. کمش بود ولی راضی کننده بود.

دستاش رو باز کردن و از پشت بهش دستبند زدن.  دو نفر زیر بغلش رو گرفتن و پای چوبه دار بردنش. طناب رو دور گردنش انداختن.

حکم ضربه ی چاقو باید توسط یکی از اعضای خانواده ی قربانی ها اجرا میشد. بهرام برای این کار داوطلب شده بود. بهرام‌ رو بالای سکو هدایت کردن. چاقویی دستش دادن و برای اجرای حکم راهنماییش کردن.

بهرام که تمام این مدت منتظر قصاص اون هیولا بود از کاری که میخواست بکنه خوشحال بود. داغ سنگینی که بر دلش نشسته بود نفرتی که از اون مرد داشت و تمام‌ حرصش رو  توی دستاش جمع کرد و چاقو رو توی کمرش فرو کرد و بازهم صدای فریاد آریا که توی فضا پیچید.

بهرام از سکو پایین اومد و کنارم ایستاد. زیرلب گفتم:
- نوش جانش

چشم هاش رو بستن. مردی دسته رو کشید و زیر پای آریا خالی شد.

با دقت نگاهش میکردم. اصلا دوست نداشتم‌ لحظه ای از دیدن‌ جون دادنش غافل بشم. باید لحظه لحظه ش رو میدیدم. عین مرغ پرکنده بال بال میزد. کاش بیشتر طول بکشه. کاش بیشتر عذاب بکشه.
کاش چشم هاش بسته نبود. دلم‌ میخواست ببینم هنوزم اون آرامش لعنتی توی چشم هاش هست یا نه. کاش بیتا این لحظه ها رو میدید.

آریا به درک واصل شد.

ناروَن های سوختهWhere stories live. Discover now