Georgina...
مردم او را پارکر صدا می کنند، یکی از با استعداد ترین پلیس ها و حرفه ای حل کننده ی پرونده ها.
پارکر خانواده ای ندارد درست زمانی که کودکی بیش نبود او را رها کردند تا از سرما بمیرد بچه بیچاره در سرما گریه کنان بی تابی مادرش را میکرد این همان بچه است!.
همان بچه ای که زمانی در حسرت بغل مادرش گریه میکرد در چهره اش ان پسر بچه ای را که راجبش حرف میزنند نمیبینم خیلی استوار است و البته بی احساس.
نمیدانم چند ساعت یا حتی شاید روز ان بیرون تنها بوده است و چقدر سختی کشیده است هیچکس نمیداند جز خودش و انبوهی از خاطرات دردناک که یاد اوریش میتواند مردی مانند او را از پا بی اندازد.
انقدر بزرگ شده است که بداند کسی دیگر دنبالش نمی اید مادرش او را رها کرده و دیگر برنخواهد گشت.
با خواندن گذشته اش غم مادرم در سینه ام سنگینی میکند.
ریه هایم فشرده می شود و نمیتوانم نفس بکشم از اداره خارج میشوم هوای تازه را وارد ریه هایم میکنم از زیر سایه بان اداره کنار می ایم و میگذارم باران خیسم کند و باد هر بار با وزیدنش تنم را به لرزه در اورد سرم را بالا میگیرم و محو زیبایی اسمان میشوم خورشید در حال غروب کردن است و آسمان قرمز رنگ و ابرهای تیره جلوی اسمان پرده ای کشیدند تا زیبایی اسمان را از دید مردم پنهان کنند انقدر محو زیبایی اسمان میشوم که حتی متوجه گذر زمان نمیشوم.
صدایی با خشم میگوید:
-فکر کنم کَرم هستی.
صدایی دیگر که فکر نمیکنم جوابش را داده باشد میگوید:
-اوهو فکر نمیکردم هنوز از این دیوونه ها پیدا بشه...-خفه شو جی هون،بهت گفتم داخل منتظر بمون نه این بیرون توی بارون.
رویم را بر میگردانم پارکر است.
تنها نیست مردی قد بلند با چشمانی درست به سیاهی کهکشان با موهای مشکی کنارش ایستاده است درست مانند پارکر لباس پوشیده تیشرتی سفید با شلواری زغالی سرش را کج کرده است و درست در چشمانم زل زده است
ارواره اش منقبض میشود.-اوهو چقدر خوشگلی.
جی هون است که این را میگوید و پارکر انچنان زهر چشمی برایش میگیرد که اگر یک کلمه دیگر حرف بزند او را خواهد کشت.
اروم بگیر مرد اصلا به من چه.
راهش را میکشد و به سمت اداره میرود.
دستانش را در جیبش فرو می برد اهی بلند میکشد، چند قدم نزدیک تر میشود.-خوب گوش کن الان نمیتونیم توی اداره حرف بزنیم همه از ماموریت برگشتن و داخل خیلی شلوغه، تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینکه بفرستمت بخش مفقودی که خودت پدرتو پیدا کنی ولی کسی نباید اینو بفهمه به همه بگو بعد از اتفاقی که اون روز افتاد استعفا ندادی و از قبل اونجا بودی فهمیدی؟.
گیج میشوم:
-کدوم اتفاق؟.
-نیاز نیست راجبش بدونی.
-اما من که نمیتونم تنها پدرمو پیدا کنم،نمیتونی کمکم کنی؟.
کلافه میشود اهی میکشد و دستش را لای موهایش میبرد و ان هارا به هم میریزد:
-میشه اینقدر سوال نکنی،لعنتی نه نمیتونم کمکت کنم بهت گفتم که نمیتونم توی پرونده های بخش دیگه دخالت کنم توی وقت های ازادم بهت میکنم.
-واقعا؟.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم ثانیه ای عقلم را از دست میدهم سمتش میدوم تا بغلش کنم اما او یک قدم به سمت راست میرود، پاهایم در هم قلاب میشوند و با صورت زمین میخورم:
-قبول کردم بهت کمک کنم ولی قرار نیست بخوای اینقدر صمیمی بشی.
صورتم زخمی شده و از زخم کمی خون می اید:
-صبح میبینمت برگرد خونت منم باید برگردم اداره نمیخوام به خاطر تو توی دردسر بیوفتم.
دستش را دراز میکند و چترش را جلویم میگیرد:
-بهش نیاز ندارم با خودت ببرش.میخواهم تشکر کنم اما جی هون برگشته است
میگوید:جک از کی تاحالا انقدر خوش قلب شدی.
میخندد صبرش تمام میشود کفشش را در میاورد و به سمت جی هون پرت میکند کفشش درست به شکم جی هون برخورد میکند اما جی هون حتی تکان هم نمیخورد.
صبح میبینمت.جیهون گفت و جک بی احساس جوابش را داد: امیدوارم نبینمت.
-چقدر تو ضعیفی مرد.
دیر شده است. از دیدن دعوایشان خسته میشوم راهم را میکشم و میروم حالا ان قدر دور شدم که فقط صدای ناسزا گفتنشان را میشنوم اما بعد چندی ان هم قطع میشود.
احساس میکنم کسی دنبالم میکند اما حسم را نادیده میگیرم.مرسی که تا اینجا خوندید ✮
امیدوارم خوشتون بیاد ✮
خوشحال میشم رمانمو دنبال کنید ✮
روز های پخش: دو روز در هفته به طور رندوم شاید در اینده روز های مشخصی تعیین کنم ✮اگر نظر یا انتقادی بود حتما بگید ✮

YOU ARE READING
A killer from among ourselves
Mystery / Thrillerمیخواستم انتقام بگیرم، بعد از مرگش تنها چیزی که میخواستم انتقام بود اما وقتی بفهمم پشت اون نقاب چه کسی پنهان شده بازم دلم میخواد انتقام بگیرم؟ ---------------------------------------------------------------- - تو بهم اعتماد داری اما تاحالا فکر کردی...