با صدای وحشتناکی که منبعش مشخص نبود از جا پرید.
صدا مثل یک زنگ داخل سرش میپیچید و بعد از برخورد با دیوارهای مغزش محو میشد.
سرشو بالا گرفت و از درد گردنش آه آرومی کشید.
سعی کرد پلکهاش رو از هم فاصله بده، اما با تیر کشیدن سرش اخمی کرد و چشمهاش رو بیشتر روی هم فشرد.
نالهای از درد کرد و سعی کرد به خودش مسلط بشه.
با آروم شدن درد سرش، تازه متوجه وجود چشمبند روی چشمهاش شد.
بوی نم عجیبی از اطراف حس میشد و این حدس تهیونگ رو برای زندانی شدن داخل یک زیرزمین، قویتر میکرد.
نیاز نبود زیاد دقت کنه تا متوجه دستهای بستهاش به دستههای صندلیِ چوبی زمختی بشه.
آروم بدنش رو تکون داد تا اگر آسیبی دیده متوجهاش بشه.
با نبود هیچ دردی تعجب کرد، اما هرچیزی ممکن بود.
باید خودش رو آماده میکرد.
سرش رو به عقب خم کرد و سعی کرد صداهای اطرافش رو تشخیص بده.
به هرحال اون یه بادیگارد تو دنیای مافیا بود و به راحتی میتونست حتی با صدا، دشمنان گنگش رو بشناسه.
چشمهاش رو آروم بست و سعی کرد روی اطرافش تمرکز کنه؛ اما هیچ صدایی جز صدای تکراری قطرههای آب از لولهها نبود.
کلافه نفس سختی کشید.
اینبار سعی کرد به یاد بیاره که اصلا چطور سر از چنین جایی درآورده.
'فلشبک'
اسلحه توی دستش رو محکمتر گرفت و پشت یکی از ستونهای حیاط عمارت پناه گرفت.
با دست علامتی به افرادش داد و با احتیاط سمت درب پشتیِ ساختمان اصلی رفت.
بین راه چندبار مجبور به شلیک شده و تمام تلاشش رو کرده بود تا بیصدا انجامشون بده.
بالاخره تونست وارد عمارت اصلی بشه.
سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد تا نفسی تازه کنه.
دست آزادش رو روی پیشونی نمناکش کشید و دونههای عرقش رو پاک کرد.
لب زیرینش رو به دندون گرفت و با حرکت سریعی خودش رو به وسط ساختمان رسوند.
با دیدن سکوت عجیبی که اطرافش رو در بر گرفته بود، با شک گاردش رو پایین آورد و نگاهی به اطراف انداخت.
با سوزش لحظهای که روی بازوش حس کرد و صدای بلند شلیک، با چشمهای گرد شده گارد گرفت و به سرعت پشت ستونی پناه گرفت.
تکتک افرادش جلوی چشمهای متعجبش کشته و روی زمین پهن میشدند.
'این دیگه چه جهنمی بود؟'
مدتها پیش برای امروز برنامه ریخته بود و میخواست بالاخره جایگاهش رو از برادر ناتنیاش پس بگیره.
نمیتونست همینجوری بشینه و ببینه که به راحتی شکست میخوره.
به هر سمتی که میچرخید و هرجایی که کسی غیر از افراد خودش رو میدید، بهشون شلیک میکرد.
نفس نفس میزد و انگشتش مدام روی ماشۀ اسلحهاش فشرده میشد.
زمانی که به خودش اومد بین محافظان محاصره شده و این اسلحه خالی از گلولهاش بود که بین دستهاش خودنمایی میکرد.
اخمی کرد و به آرومی گاردش رو پایین آورد.
نمیتونست به همین راحتی تسلیم بشه. اون برای رسیدن به این جایگاه خیلی تلاش کرده بود.
قبل از این که کاری انجام بده صدای یکی از محافظان رو شنید.
"لطفا گاردتون رو بیارید پایین جناب کیم ما اجازه نداریم به شما آسیبی برسونیم."
دستهاش رو مشت کرد و اسلحهاش رو روی زمین انداخت.
کسی بهش نزدیک شد و به خیال اینکه قراره دستش بسته بشه واکنشی نشون نداد، اما با فرو رفتن ناگهانی سوزن داخل گردنش، به سرعت دستش رو بالا برد تا مانع بشه اما دیر بود.
مایع بیهوشی به سرعت وارد رگهاش شده و بدنش رو کرخت میکرد.
قبل از بیهوشی کاملش تصویر بیجان تهجونگ بود که توسط یک از محافظان حمل میشد، به چشمش خورد و بعداز اون سیاهی مطلق.
'پایان فلشبک'
YOU ARE READING
Scenario
Randomسناریو هایی که داخل چنل تهکوک اریا مینویسم رو اینجا آپ میکنم امیدوارم دوسشون داشته باشید