❗️Warning ❗️
❗️دارای صحنه های خشونت و شکنجه❗️
اولین ضربه با شدت روی تن مرد فرود اومد.
با شنیده شدن فریاد بلندش، صدای بلند جونگکوک هم به گوش رسید:
"امروز روز انتقامه رئیس کیم. از لحظه به لحظهاش لذت ببر!"ضربه دوم بلافاصله روی شونه مردی که از درد خم شده و به زحمت نفس میکشید، کوبیده شد.
این بار تنها نالۀ ضعیفی شنیده شد که اخمهای جونگکوک رو توهم کشید.
"انقدر زحمت نکشیدم که فقط صدای نالههات رو بشنوم کیم!"
میلۀ توی دستش رو کناری پرت کرد و صدای برخوردش با زمین داخل گوشهای تهیونگی که به زحمت خودش رو راضی میکرد جلو نره پیچید.
از همین فاصله به راحتی میتونست هاله خشم و مرگ رو دور تا دور پسرش ببینه.
چی به پسرش گذشته بود که اینطور بیرحمانه سعی در گرفتن جون برادرش داشت؟
بیطاقت روی صندلی تکونی خورد و با دیدن چاقوی باریک و تیز توی دستهای پسر با نگرانی از جاش بلند شد.
خواست قدمی جلو بره که با دستهای بالا اومده پسر مواجه شد.
"سرجات بمون ته!"
با قاطعیت دستور داد و دستکشهای چرمیاش رو پوشید.
آروم تر از قبل و با لحن سردی ادامه داد:
"فقط در صورتی بیا جلو که بخوای از نزدیک شکنجه شدنش رو ببینی."
تهیونگ دودل به عقب برگشت.
دستهاش رو به تیکهگاه صندلی رسوند و با بلند کردنش به سمت برادرش و جونگکوک رفت.
صندلی رو دقیقا کنار پاهای پسر که بی حرکت به کارهاش خیره بود گذاشت و با نگاهی مصمم سرجاش نشست.
"از نزدیک دیدنش اصلاً برام خوشایند نیست؛ اما نمیخوام ازت دور بمونم و فقط تماشا کنم که چطور دیوونهبازی درمیاری."
پسر کوچکتر با شنیدن حرف مرد ابرویی بالا انداخت و خندۀ آرومی کرد.
تو هر شرایطی میتونست روی مردش حساب کنه. این کاملا براش اثبات شده بود.
نگاهش رو برگردوند و خیره به بدن بیحال و نگاه ترسیده مقابلش، چاقوی تیزش رو به الکل آغشته کرد.
"حالا که میخوای کنارم باشی، باید به اندازه من از این صحنه لذت ببری."
نیشخندی زد و با یک دست فک مرد رو نگه داشت.
نوک تیز چاقوی جراحی رو روی فک مرد و درست زیر گوشش تنظیم کرد.
با دو انگشت شست و اشاره فشاری به گونههای مرد وارد کرد و سرش رو به سمت مخالف چرخوند.
فشاری به چاقو آورد و با حرکت آروم دستش تیغه رو به سمت پایین کشید.
ذره ذره شکافته شدن پوست و گوشت مرد رو میدید و با لذت چاقو رو به سمت رگ گردنش نزدیک میکرد.
نزدیکیهای رگ گردن مرد متوقف شد و به رد سرخ خونش خیره شد.
چشمهای تهجونگ از وحشت و درد سرخ شده و از ترس زبونش بند اومده بود.
نفس نفس میزد و دستهای بسته شدهاش رو مشت کرده بود.
آوای ناخوانایی از بین لبهاش خارج شد و با دور شدن دست جونگکوک شروع به تقلا کرد.
پسر با قدرت فکش رو به طرفی هل داد و دستش رو عقب کشید.
پوزخندی به مرد زد و با نگاه ترسناکی رو بهش زمزمه کرد:
"الان که میبینیم اصلا از صدات خوشم نمیاد، ترجیح میدم نالههای از روی دردت رو بشنوم تهجونگ."
اسم مرد رو با نفرت و اخمی که سنگین زمزمه کرد و به سمت میز کنارش رفت.
تهیونگ با ترحم نگاهی به برادرش و صورت زخمیاش کرد که نگاه ملتمس مرد روی صورتش نشست.
"ته...تهیونگ...خواه...خواهش میکنم...نج... نجاتم بده"
با لکنت خواهش کرد تا دل برادرش به رحم بیاد.
تهیونگ سری از تاسف تکون داد و با ناامیدی لب زد:
"من فقط برای تماشا اینجام برادر. باید از جونگکوک بخوای ببخشتت، گرچه نمیدونم چه بدی در حقش کردی که اینطور مجنونوار تشنه شکنجه کردنته."
جمله آخرش رو با برداشتن نگاهش از روی بردارش گفت و به جونگکوک که انگار دنبال چیزی میگشت خیره شد.
بعد از دقایقی جونگکوک با چسب داخل دستش به جای اولش برگشت و با کندن قسمت بزرگی، اون رو روی رد زخم روی فک مرد گذاشت.
تکۀ دیگهای هم کند و روی لبهای مرد چسبوند.
قدمی عقب رفت و با کج کردن سرش، لبخندی به مرد زد که وحشتش رو بیشتر کرد.
دو انگشتش رو آروم روی رد چسب حرکت داد و با گرفتن لبه چسب، با سرعت به سمت خودش کشیدش.
چسب با صدای ناله خفه مرد کنده شد و همزمان تکهای از پوست مرد رو با خودش کند و رد زخم رو بازتر کرد.
نالههای مرد با اشکهاش همزمان شده بود.
جونگکوک انگشت الکلیاش رو روی زخم کشید و با تقلاهای مرد چهرۀ معصومی به خودش گرفت.
"آخی تهجونگی، دردت اومد؟ ولی اینطوری که کیف نمیده. یکم باید تحمل کنی مرد. این شکنجههارو حتی یه نوجوون سیزده ساله هم میتونه تحمل کنه."
با کنایه خطاب به مرد روبه روش گفت و با بیرحمی چاقو رو از ترقوه تا سینه مرد کشید.
تمام حرکاتش رو آروم انجام میداد تا مرد درد شکافته شدن پوستش رو کاملا حس کنه.
با دیدن بیحالی و خمار شدن چشمهای مرد عصبی عقب کشید.
دستش روی سوزنی کنارش نشست و خواست وارد گردن مرد کنه که دستی مانعش شد.
با خشم سمت تهیونگی که دستش رو گرفته بود برگشت.
"کوک فعلا کافیه. بزار وقتی بهوش اومد."
جونگکوک اخمی کرد و خواست دستش رو پس بکشه که با فشار دست تهیونگ به سمتش کشیده شد.
دست دیگۀ مرد پشت کمر جونگکوک نشست و پسر رو با آرامش روی پاهاش نشوند.
انگشتهای مشت شدهاش رو به آرومی باز کرد و با گرفتن وسایل داخل دستش اونها رو روی زمین انداخت.
انگشتهای دستش رو نوازشوار روی دست پسر کشید و این نوازشهارو تا صورت و گونههای پسرش ادامه داد.
به وضوع میتونست آروم شدنش رو حس کنه.
بدن پسر رو سمت خودش کشید و با قرار گرفتن سرش روی شونههاش، بوسههاش رو روی صورتش گذاشت.
میبوسید و نوازش میکرد تا پسرش رو آروم کنه.
این حجم از خشونت رو هرگز از پسرش توقع نداشت و بدیهی بود که شوکه بشه؛ اما الان فرصتش رو نداشت.
باید آرومش میکرد.
اینکه به برادرش گفت فقط یک تماشاچیه، دروغ نبود.
لحظۀ اولی که جونگکوک رو داخل زیرزمین دیده بود، فکر کرده بود از نزدیکترین آدم زندگیش ضربه خورده؛ اونهم برای بار دوم.
کمی که گذشت تصورش این بود که پسرش به خاطر اون و قدرت و جایگاهی که متعلق بهش بود داره انجامش میده اما؛ خشم و نفرت داخل چشمهاش بهش ثابت کرد که فقط خودش کسی نیست که از برادرش ضربه خورده.
با دیدن التماسها و شکنجه شدنهای تهجونگ هیچ احساسی پیدا نکرده بود.
نه ناراحتی و نه لذت.
برای همین اهمیتی به حالش نمیداد. الان تنها چیزی که براش اهمیت داشت حال پسرش و گذشتهای بود که به تازگی فهمیده پر از اتفاقات شوم بوده و اون خبری نداشته. با اینکه تمام تلاشش رو کرده بود تا از پسر محافظت کنه.
نوک انگشتش رو دایرهوار روی صورت پسر کشید و به صدای نفسهاش که آرومتر شده بودن گوش سپرد.
"میدونی وقتی اولین بار تهجونگ سعی کرد جایگاه منو تصاحب کنه باهاش چیکار کردم؟"
با ندیدن حرکتی از پسر نفسی کشید و خیره به روبه روش ادامه داد:
"اونموقع چیزی برای از دست دادن نداشتم و نگرانیای هم وجود نداشت. درست مثل شخصیت سرد و بی توجه خودش. اون زمان به شدت تنبیهاش کردم و درست مثل امروز ترس رو داخل چشمهاش دیدم."
بوسهای زیر گوش پسر نشوند و با آرامش پرسید:
"میدونی چی باعث شد به خودش جرئت بده برگرده و دوباره سعی کنه به جای من قدرت رو به دست بگیره؟"
با برگشتن سر پسر به سمتش لبخندی زد و منتظر به لبهاش خیره شد.
جونگکوک تکونی خورد و راحتتر روی پای مرد نشست.
یک دستش رو از روی شونه مرد عبور داد و روی صورتش خم شد:
"لابد میخوای بگی عشق به تو؟"
با لودگی زمزمه کرد و برعکس حرفش که انگار فقط یک شیطنت بود، جدی به چشمهای مردش خیره شد. منتظر جوابش بود و برای شنیدنش نیازی به شوخی نداشت.
"نه"
با شنیدن حرف مرد ابرویی بالا انداخت.
"نه؟"
تهیونگ سری تکون داد و با حلقه کردن دستش دور کمر پسر جواب داد:
"نه جونگکوک. اونموقع انقدر عاشقت نبودم. فقط برام جالب بودی. ولی حتی همون موقع هم نمیخواستم آسیب ببینی."
پسر اخمی کرد و با سردرگمی به چشمهای مصمم مرد خیره شد.
"چی...چی داری میگی ته؟...مگ...مگه تو منو میشناختی؟"
با لکنت زمزمه کرد.
انگشت اشاره مرد روی لبش نشست و هیسی کشید.
" آروم باش بیبی، آروم."
انگشتش رو آروم روی لب پسر کشید و با خماری به لبهاش خیره شد.
" من خیلی وقته که میشناسمت جونگکوک. شاید...شاید از روزی که تهجونگ تو رو بردۀ خودش کرد و برای شکست دادن من شروع به شکنجه دادنت کرد."
" از سیزده سالگی؟"
"از سیزده سالگی."
مرد با تاکید لب زد و لبهاش رو روی لبهای پسرش گذاشت تا میل به بوسیدنش رو آروم کنه.
مکهای آروم و عمیقی به لب زیرینش زد و دستهاش رو از روی لباس نوازشوار روی پهلوش کشید.
صدای بوسههاشون تنها صدایی بود که داخل محوطه سرد زیرزمین شنیده میشد و تنهاشون رو بیقرار میکرد.
با کم اومدن نفس داخل سینههاشون عقب کشیدند و با نفس نفس به چشمهای هم خیره شدند.
جونگکوک یه دستش رو روی سینه مرد گذاشت و با نفس نفس لب زد:
"قرار بود من غافلگیرت کنم ته. فکر نمیکردم مردم تا این حد از همهچیز باخبر باشه."
تهیونگ نفسی کشید و با آرامش مشغول نوازش تن پسرش شد.
" مردت خیلی منتظر موند تا خودت همهچیز رو بهش بگی بیبی"
جونگکوک شرمزده سری تکون داد وبا غنچه کردن لبهاش با شیطنت لب زد:
"حالا ددی میخواد چجوری تنهیبم کنه؟"
با صدای لوسی گفت و منتظر واکنش تهیونگ موند.
تهیونگ با گرفتن کمر پسر از جاش بلند شد و با ایستادن جونگکوک کنارش، روی صورتش خم شد.
"تنبیهات بمونه برای بعد. نظرت چیه فعلا بهوشش بیاری تا از کارهایی که کرده پشیمونش کنیم؟"
با خباثت لب زد و اشارهای به برادر بیهوشش کرد.
لبخندی روی لبهای جونگکوک شکل گرفت و با دراز کردن دستش سوزن دیگهای از روی میز برداشت.
"بشدت باهات موافقم دد."های لاولیز پارت جدید
قرار بود تو سه پارت تمومش کنما ولی نذاشتن😔 هی کشش میدن خودشون😔 آره خلاصه شمام نظر یادتون نره
YOU ARE READING
Scenario
Randomسناریو هایی که داخل چنل تهکوک اریا مینویسم رو اینجا آپ میکنم امیدوارم دوسشون داشته باشید