"شیطان پرتقالی" قراره یه داستان خیلی خیلی کوتاه باشه. پس امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. همین❤️
🍊🍊🍊🍊🍊
سعی میکرد قدمهاش رو با سرعت زیاد منشی هماهنگ کنه اما اون لعنتی واقعا سریع راه میرفت! وقتی مقابل ساختمون شرکت ایستادن، بکهیون نگاهش رو بالا برد و نتونست مانع خودش بشه تا بخاطر ابهت اون ساختمون کوفتی سوت نزنه. همین کارش باعث شد نگاه منشی به سمتش بچرخه و بک همونطور که آدمسش رو میجوید با بیخیالی بگه:
+من فکر میکردم این قراره یک ملاقات شخصی باشه.
منشی خیره به پسر گستاخ مقابلش که قبل از هر چیزی موهای نارنجی پررنگش توی ذوق میزد کلافه نفسش رو بیرون داد.
_مطئنم قبل از اینکه بیایم اینجا بهتون گفتم که دلیل این ملاقات چیه آقای بیون.
بکهیون با باد کردن آدمسش سعی داشت حباب بزرگی بسازه. اما با این حرف منشی بیخیالش شد و با کج کردن لبهای ظریفش گفت:
+آره گفتی...ولی راستش چیزی یادم نمیاد چون خیلی دقیق به حرفات گوش نمیدادم.
منشی جوان واقعا دلش میخواست مشتش رو توی صورت پسر مقابلش بکوبه ولی قطعا اجازهاش رو نداشت.اصلا رئیسش چرا به کمک این پسر کوفتی محتاج بود؟ بیون بکهیون هر جایی پا میذاشت فقط باعث دردسر میشد. اون حتی از تمام باشگاهها هم اخراج شده بود و آخرینبار دست یکی از همباشگاهیهاش رو شکست چون اون بیچاره درباره وزنش نظر داده بود.
سعی کرد به چیزی اهمیت نده چون قطعا رئیسش کسی بود که به دردسر میافتاد نه اون...با هم سوار آسانسور شدن و در اون اتاقک خلوت، صدای آدامس جویدن بکهیون واقعا عذابآور شنیده میشد.
بکهیون رو به سمت اتاق رئیس هدایت کرد و وقتی رسیدن، منشی در زد و منتظر دریافت اجازه موند. درست لحظهای که صدای زیبا و خشدار رئیس اجازه ورود رو بهشون داد بک با خودش فکر کرد: "حتی صداش هم بدجوری تحریکم میکنه"
اون اتاق کوفتی بدجوری روشن بود! بکهیون با نگاهش دنبال رئیس گشت و تونست اون مَرد قد بلند رو درست کنار پنجره ببینه که پشت به اونها ایستاده بود. کت شلوار توی تنش با وجود عصای سیاه رنگی که توی دستهاش داشت، واقعا تصویر هاتی رو ازش میساختن و قطعا این برای ذهن منحرف بکهیون یک دردسر بزرگ دیده میشد.
+رئیس...آقای بیون رو آوردم.
مَرد قد بلند بلاخره به سمتشون چرخید و بکهیون قدمهایی رو دنبال کرد که با صدای تقتق عصا در هم آمیخته شده بودن. پسر مو نارنجی سر خودش فریاد میزد: بخاطر خدا احمق! یکم ذهن منحرفت رو کنترل کن...تو برای کار اینجایی"
مَرد وقتی مقابل بکهیون ایستاد با بالا دادن ابروهاش گفت:
_پس تو همون بیون بکهیون دردسرسازی!
YOU ARE READING
🍊𝑶𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍🍊
Romance🍊پایان یافته🍊 در واقع "عشق" مَرد قد بلندی بود که بکهیون تاوان نگاه کردن بهش رو هر بار با درد گرفتن گردنش میداد...یک مَرد خوب و شاید بابا لنگ درازِ یک شیطان. اون هم شیطانی با طعم و رایحهی پرتقال. +حالا قرارداد بسته شد!...من هر طور شده مسابقه رو...