PART 2

222 60 164
                                    


اگه ماهیگیر میخواست روزهای مزخرف شو اندازه گیری کنه و بهشون مقام بده این چندروز واقعا جایزه بالاترین حد اون ظرفیت رو داشتند.
این چهار و پنج روزی که صبحگاه همشون جین رو به مزرعه کوچک اون پسرک میرسوندند و هردفعه با شنیدن جوابی پر از بهانه و سر بالا سپری میشدند واقعا حال پسر بزرگتر رو بد کرده بودند.

اینکه نمیتونست از پسر خبری بگیره واقعا براش ناراحت کننده بود و دلتنگی برای ندیدن هرروز لبخندای پر محبت اون مومشکی واقعا ربطی به عذاب وجدانش نداشتند چون مشخص بود که ماهیگیر به حرفها و مهربونی های پسرک عادت کرده و گرنه چرا الان باید با ندیدن اون حس میکرد توی جهنمه؟

این حس حتی با وجود رفتن به خونه هم از بین نمی‌رفت چون دیدن حال بهتر خواهر کوچیکترش خوشحالی و شرمندگی وصف نشدنی رو مثل یه وزنه ی سنگین به قلبش آویزون می‌کرد..اینکه این حال خواهرشو مدیون اون دندون خرگوشی هست که از همه ی دنیا بیشتر اون رو رنجونده و شرمندش بود.

کنار خواهرش نشسته بود و کمرشو نوازش میکرد ، نگاهی به صورت غرق خواب اون دختر کوچولو کرد و لبخندی زد و خیره به ماه شد ،تنها موجودی که تمام حرفهای قلب آزرده ی جین رو می‌شنید و همیشه بهش نور می تابوند.

جین تصمیم خودشو گرفته بود فردا هرجوری بود باید باهاش حرف می‌زد حتی شده بزور وارد خونش میشد؛ ولی باید انجامش میداد.

ساعتی از طلوع خورشید نمیگذشت که به نزدیکی مزرعه ی اون بچه رسید..خب مثل اینکه همه ی اعتماد به نفسش با دیدن جثه ی جونگکوک ریخت و الان دودل ترین آدم بود ، احساسات خجالت و نگرانی بهش هجوم آورده بودند و زبون درازی می‌کردند چون الان از مصمم بودنش حتی حفظ ظاهر هم نمونده بود.

هرچی نزدیکتر میشد واضحتر اون پسر رو می دید که درحال کندن میوه های بوته هاست و هیچ لبخندی روی لبش نیست...با دیدن اون صورت حس بدی به طرفش حمله کرد یعنی تقصیر اون بود که پسر دیگه لبخند نمیزد.؟ تصمیم گرفت به چیزی فکر نکنه و فقط جلو بره و کاری که براش اومده رو انجام بده.

دیگه بیشتر از این نمیتونست تو خونه بشینه و زانوی غم بغل بگیره چون پدرش بهش نیاز داشت و اون باید محصولات رو جمع میکرد پس با قیافه ی آویزونی که به چهره داشت مشغول جمع کردن توت فرنگی های باغچه رنگارنگ کنار مرزعه شد ، شاید بهتر بود یکم شو برای خواهر اون می‌برد و از حالش با خبر میشد الان که صبحه و ماهیگیر خونه نیست ، بهترین موقعیته.

با شنیدن صدای پای کسی ، گوشاش تیز تر شد..اون صدای پا آشنایی بود! می‌تونست حدس بزنه برای کیه و واقعا دلش میخواست حدسش درست باشه.. با برگشتن سمت صدا و با دیدن قامت چهارشونه فهمید که قلبش اشتباه نکرده...ناخودآگاه میخواست لبخند بزنه که فهمید اون هنوز بخاطر حرفهای اون مرد درد داره پس با برگردوندن سرش سعی کرد اون لبخند شیرین گوشه ی لب مرد رو نادیده بگیره.

mackerel fish |jinkook| "COMPLETED"Where stories live. Discover now