نفس عمیقی کشید و انگشتای دستشو لای موهاش حرکت داد،نگاهی ب ساعت دیواری کرد ک تیک تاکش سکوت اتاقو میشکست.
ساعت هشت صبح بود و دقیقا ۱۲ساعته ک تو اتاق خودشو با این پرونده ها حبص کرده بود .
نگاهی ب عکس ها انداخت و چشماشو روی هم فشرد و کاغذای عکس و لای انگشتاش مچاله کرد .
پنج تا قتل تو دو هفته بی سابقه بود.
قتل هایی ک نمیتوست ب دست ی آدم معمولی انجام شده باشه،اون ی جانی کاربلد بود ک هیچ بویی از انسانیت نبرده بود و هیچ ردی از خودش باقی نمیگذاشت.
دستشو ب سمت شیشه ویسکی دراز کرد ، اونو از روی میز برداشت و ب لباش نزدیک کرد و سرشو بالا برد.+لنتی
شیشه خالی شده بود.نگاهی ب پاکت های خالی سیگار کرد ک روی میز پخش شده بود .هیچ سیگاری هم برا کشیدن باقی نذاشته بود.چشماشو چرخوند و از روی صندلی بلند شد .
سرش گیج میرفت معدش میسوخت،چشماشو روی هم فشار داد و سرش و تکون داد ک سیاهیِ دیدشو کم کنه .پاهاشو روی زمین کشید و ب قفسه ها نزدیک شد و شیشه جدیدی برداشت.
درش و باز کرد و اونو روی زمین انداخت و شیشه رو ب لباش نزدیک کرد._بسه دیگه داری خودتو خفه میکنی.
با چشمای نیمه باز ب چشمای خاکستری رنگش ک با رگه های آبی ترکیب شده بود نگاه کرد .
+شیشه رو بده من ،کمکم میکنه بهتر تمرکز کنم.
لینا دستش و پس زد و ویسکی و از هری دور کرد .
_رو پاهات نمیتونی وایسی چطوری میخوای تمرکز کنی؟
کل اتاق و بوی سیگار و الکل برداشته ،کل شب هم ک بیدار بودی و لب ب هیچی نزدی ، فقط داری الکل میخوری.اینجوری هیچ کاری پیش نمیره.حوصله غرغرای لینارو نداشت ،بیخیال الکل شد و ب طرف میزش رفت . روی صندلی نشست و سرشو تکیه داد.شقیقه هاش درد میکرد و عرق روی تموم پوستش نشسته بود. چند دکمه از لباسشو باز کرد تا یکمی هوا ب پوستش برسه و نفس کشیدن براش راحت تر بشه.با حس لرزشی ک ب پاش وارد شد دستشو داخل جیبش کرد و ب صفحه تلفنش نگاه کرد.آیکن سبزو فشار داد.
+بله هیرو
با هر حرفی ک از پشت تلفن زده میشد اخمش پررنگ تر میشد.
+باشه سریع خودمو میرسونم.
گوشی موبایل و روی میز انداخت دستی روی صورتش کشید و لباش و ب هم فشرد
+لیامو خبر کن باید بریم
لینا ک با دیدن حال هری داستان و فهمیده بود باشه آرومی گفت و از اتاق خارج شد....
※※※※※※※※※※※※※※※※※※※جمعیت زیادی جمع شده بود و خبرنگارا تلاش میکردن از موقعیت پیش اومده فیلم و عکس و اطلاعات تهیه کنند.دور محوطه ،کامل با نوار زرد بسته شده بود و جلوی ورود مردم ب خونه رو میگرفت.
YOU ARE READING
night Hunter
Fanfiction+از من متنفری زین؟ _اشتباه میکنی،من ب ت فکر هم نمیکنم. تنفر هم ی نوع احساسه و ت لیاقت هیچ احساسی نداری......