هلووووو گایز
چطوریننن خوبیننن
ببخشید ک انقدرر دیر اومدممم
یه سری مشکلات برام پیش اومده بود
پدر بزرگمم فوت کرد دیگه خیلی زیادی دیر شد🥲
برام ووت و کامنت بذارین انرژی بگیزم پارت بعد و زود تر آپ کنم:)
______________ ____________________________نفس عمیقی کشیدو بغضی ک تو گلوش لونه کرده بود به سختی قورت داد.دستی روی چشمای تارش کشید و رد اشک و از مژه های بلندو بورش پاک کرد.
به سنگ قبر روبه روش نگاه کرد.روی زانو هاش نشست و دستی روش کشید و لبخند محزونی زد.« آلیسون آرجنت»
گلای رز مشکی و پر پر کرد و روی سنگ قبر ریخت.
بارون نم نمک پوست قرمز شده از سرماشو تر میکرد و قطراتشو روی موهای ابریشمی و فرش مینشوند.
بالاخره بغضش ترکید و هق هق کرد.
اشکاش بین قطرات بارون روی گونه هاش سر میخورد و گم میشد.از همه چیزو همه کس دلخور بود ،حتی از زنی که تمام زندگیش بود و ترکش کرده بود.
ازش دلخور بود ک بدون توضیح همه چی و ول کرده بود رفته بود،ازش دلخور بود که به قولش عمل نکرده بود و تنهاش گذاشته بود.ازش دلخور بود که زنده نیست تا بتونه از خودش دفاع کنه و بگه چقدر اونو دوست داره. و به همه نشون بده که درموردش اشتباه میکنن و خیانت کار نبوده،جاسوس نبوده.
ازش دلخور بود که نذاشت برای اخرین بار چشمای خوش رنگشو توی ذهن و وسط قلبش حکاکی کنه و عطر تنش و در آغوش بگیره.او هنوز بعد چند سال نتونسته بود باور کنه.حرف هیچ کسی و جز او نمیتونست باور کنه .اون دختر پاکترین و مهربون ترین دختری بود ک باهاش آشناشده بود و به زندگیش معنا بخشیده بود،اون نمیتونست همچین ادمی باشه ک همه درموردش حرف میزدن.چشمای اون دختر هرگز دروغ نمیگفت و به این ایمان داشت.
و هرگز نمیتونست قاتلش و ببخشه.بهترین رفیقشو...پلکاشو بست و سرشو روی سنگ سرد گذاشت،تموم بدنش خیس شده بود و هوا به شدت سرد بود. اما بدن هری داغ داغ بود و سرمایی احساس نمیکرد . انگار آتیش بزرگی در ویرانه های قلبش برپا بود که هر لحظه شعله ور تر میشد و کل تنش و ب اغوش میکشید.
با صدای چکمه هایی کنار گوشش سرشو بلند کرد و بینیشو بالا کشید.
+ تو اینجا چکار میکنی؟
_چندین بار به گوشیت زنگ زدم ولی در دسترس نبودی.حدس زدم اینجا پیدات میکنم.
با صدای آرومی گفت.
خم شد . کت پشمی که همراه داشت و رو دوش هری انداخت و چترو بالای سرش گرفت.
+ینی میخوای بگی نگرانم شده بودی؟
به چشمای براق و خاکستری رنگش خیره شد و جوابی جز لبخند نگرفت.
نیشخندی زدو سرش و پایین انداخت.+خب احمقی
با شنیدن صدای هری که از ته چاه شنیده میشد لبخند روی لباش محو شد.
YOU ARE READING
night Hunter
Fanfiction+از من متنفری زین؟ _اشتباه میکنی،من ب ت فکر هم نمیکنم. تنفر هم ی نوع احساسه و ت لیاقت هیچ احساسی نداری......