به آرومی پتوی پفکی و نرم تختشون رو کنار زد و با ملایمت پاهاشو روی سرامیک یخ زده گذاشت. نگاهی به چهرهی غرق خواب پسر انداخت و سعی کرد تمام کاراشو بدون ذرهای صدا انجام بده..به سرعت و درسکوت حاضر شد و استیک نوت سبز رنگی روی میز چسبوند: "صبحت بخیر عزیزدلم. کره بادوم زمینی دیشب خریدم پلمپه طبقه سوم یخچال. تخم مرغ دوتا بیشتر نداریم با همونا سر کن. سینه مرغو میزارم بیرون یخش باز بشه. ناهار برام یک چیز خوشمزه درست کن. دوست دارم.. امضا: هلوی رسیده"
در آخر هم یک شکلک بامزه برای پسر کشید و مداد رو روی میز گذاشت..
حالا که ماشین دست جونگکوک بود رفت و آمد براش راحت شده بود. با خیال آسوده ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و سعی کرد روزش رو مثل همیشه با انگیزه شروع کنه..
میشه گفت موفق هم بود!
حقیقتا انگار کلاس بدون وجود اون چهارنفر دلپذیرتر و شیرین تر بود.. انگار انرژی بچهها هم فرق میکرد و جیمین نمیتونست بگه چقدر بابت کاری که باهاشون کرد خوشحاله و حتی ذرهای عذاب وجدان نداره..
با خوشحالی سمت دفتر معلمها راه افتاد و میون راه به جونگکوک زنگ زد. پسر رد تماس داد و پشت بندش سریع پیامی ارسال کرد.
"فندوقِ شیرینم الانم نمیتونم حرف بزنم خودم بهت زنگ میزنم"
درست پنج دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد و پسر اعلام کرد شب دیر میاد خونه چون پدرش کار داره و جیمین بره خونه و بخوابه.
جیمین لحن ناراحت پسرو به خوبی تشخیص داد ولی نمیتونست چیزی بگه.. چون میدونست اگر حرفی میزد جونگکوک بدتر عصبی میشد و ممکن بود باز با پدرش دعوا سر بگیره، برای همین با لحنی ملایم باهاش صحبت کرد و همین کمی به جونگکوک آرامش بخشید.
جیمین حالا که میدونست کسی توی خونه منتظرش نیست، ترجیح داد مدرسه بمونه و کاراشو به اتمام برسونه و برنامهاش رو جلوتر انجام بده..
خورشید غروب کرده بود و جیمین همراه یکی دیگه از کادر آموزشی از مدرسه بیرون رفت.
میدونست جونگکوک از صبح خونه نبوده و وقت نکرده براش چیزی درست کنه پس یکراست سمت فروشگاه بزرگ نزدیک مدرسه روند تا شام رو همونجا چیزی بخوره و برای استراحت به خونه بره..
سر راه فروشگاه بزرگی از لوازم التحریر چشمش رو گرفت و نزدیک یکساعت از زمانش رو بین لوازم های رنگی و کیوت و بوی دلنشین کاغذهای نو گذروند. مقداری خرید کرد و با حال خوب سوار ماشین شد. طی تصمیمی آنی خواست که امشب خودش رو مهمون برگر بکنه ولی با یادآوری قبض هایی که باید سه روز دیگه پرداخت میکرد بیخیال شد و فرمون رو سمت فروشگاه چرخوند.
پدر جونگکوک تمام تلاشش رو میکرد تا جونگکوک رو تمام وقت مغازه و درگیر کارهای خودش نگه داره و با این وجود حقوق درستی به پسرش نمیداد، چه بسا این ماه که جونگکوک برای بیشتر از دوهفته مسابقه بود.
YOU ARE READING
The teacher has a Gangster!
Fanfiction←[کامل شده]→ جیمین خیلی خوشحال بود.. بعد از تلاش های شبانه روزی، اون الان در جایی که لیاقتش رو داشت ایستاده بود و لبخند میزد. هرچند، انگار چیزی درست نبود.. شاید هم فقط مشکل اون پسر آروم با چشم های تیره و نگاهِ مرموزی بود که ثانیهای از روی جیمین بر...