_ پاشو.. پاشو لشتو جمع کن اینجارو تمیز کن بدوجونگکوک ضربهی محکمی به شکم پسر خوابیده روی زمین زد و سمت وسایل رها شده روی زمین قدم برداشت.
موقع گذر از عرض کلاس بهم ریخته، نیمنگاهی به جنازهی زندهی روی زمین انداخت.
قفسه سینهاش که با ریتم تندی بالا پایین میرفت، نگرانی کوچکی که داشت رو از بین برد. میدونست با قرص هایی که به پسر رسیده بود، قرار نیست به زودی از پا دربیاد..
جونگکوک چوب بیسبال عزیزش رو از روی زمین برداشت و نگاهی به سرتاسرش انداخت. با دیدن لکهی خون اخمی کرد و سمت پسر پا تند کرد.
ایلگوک با شنیدن صدای قدم های محکم و آشنای مرد با ترس چشم باز کرد و با دیدن چوب آشناتر! با ترسی مضاعف خودش رو روی زمین عقب کشید.
= نه نه ب..بخشی...
جونگکوک روی دو پا نشست و حرف پسر ترسیده رو قطع کرد.
_ نترس.. اومدم وسیلهی کاربردی و عزیزم رو پاک کنمدر پی حرفش، پایین پیراهن پسر، جایی که تمیز تر از بقیه بخش های خونی لباس بود رو جلو کشید و به دقت مشغول پاک کردن چوب شد. همین حین صداش رو بلند کرد و گفت
_ مگه به تو نگفتم پاشو تمیز کن؟ هنوز نشستی که زائو
گوجونگ با شنیدن لحن خونسرد ولی ترسناک سریع از جا جهید که درد گرفتن بدنش باعث شد پلکهاشو روی هم فشار بده و آخ آرومی بگه..
_ تا از اون کله کچلت به عنوان توپ چوب بیسبالم استفاده نکردم خودتو تکون بده
جونگکوک که تعلل پسر قدبلند رو دید گفت و بعد از مطمئن شدن از تمیز بودن چوبش بلند شد و قامت صاف کرد.
با نوک کفشش ضربهی ملایمی به پسر همچنان خوابیده روی زمین زد و گفت
_ درستو گرفتی.. نه؟پسر به جای جواب چندبار سرفه کرد و همین باعث شد جونگکوک اخم پررنگی بکنه.
_ آره یا نه؟؟
= آ..آره
_ خوبه.. فردا که هیچی.. پسفردا میری دفتر مدیر، اول یک دور به تمام کارهای کرده و نکردهات اعتراف میکنی، بعد خیلی واضح، گوش کن به من! خیلییی واااضح و رسا میگی گوه خوردم بعدش هم خودت با پای خودت میری بیرون
فقط دلم میخواد الان بری خونه و فکر کنی اون بابای خود گاو پندارت خیلی خر بزرگیه و میتونه میمون بازی های تورو لاپوشونی کنه و هوا برت داره و کارایی که گفتم رو نکنی.. اونوقت چوب بیسبال که هیچی، دکل سر کوچتونو میکَنم همونو میام میکنم تو کون...
= آقا تموم شد
صدای گوجونگ مانع از ادامهی حرف مرد شد. جونگکوک برگشت و به کلاس خیره شد.
YOU ARE READING
The teacher has a Gangster!
Fanfiction←[کامل شده]→ جیمین خیلی خوشحال بود.. بعد از تلاش های شبانه روزی، اون الان در جایی که لیاقتش رو داشت ایستاده بود و لبخند میزد. هرچند، انگار چیزی درست نبود.. شاید هم فقط مشکل اون پسر آروم با چشم های تیره و نگاهِ مرموزی بود که ثانیهای از روی جیمین بر...