روی کاناپه ی تک نفره نشسته بود و به دیمیتری و دو خدمه ی دیگری که تابلوی آناستازیا رو با دقت هرچه تمام از پله ها پایین می اوردن نگاه میکرد.
تهیونگ درست مقابلش، به پشتی کاناپه اش لم داده بود. بی تفاوت نسبت به هیاهوی پشت سرش، روزنامه اش رو ورق میزد و جرعه ای از ویسکیش می نوشید.
روز نسبتا آرومی بود، تهیونگ کمی دیرتر از حد معمول صبحش رو شروع کرده بود. بعد از تمام کردن صبحانه اش صفحه ای که جونگکوک قبلا بهش توجهی نکرده بود رو روی گرامافونی که انتهای سالن قرار داشت گذاشته و به موسیقی ملایمی که ازش پخش میشد گوش میداد.
جونگکوک اما، تمام مدت گوشت کنار ناخنش رو از شدت اضطراب می جوید. دلش نمیخواست به همین راحتی تابلوش رو از دست بده. چه کسی قرار بود صاحبش بشه؟ باهاش چیکار کنه؟ اون رو کجا نصب کنه؟ اگه اونطوری که درخور و شایسته اش بود ازش مراقبت نکنه چی؟ اگه با دقت گرد و غبارش رو پاک نکنه اگه توی انباری سرد و تاریک خونه اش رهاش کنه چی؟
اصلا چرا باید چهره ی فرشته گون آناستازیا به دیوار خونه ی یه شخص غریبه آویخته بشه؟
وقتی تابلو بالاخره بار کالسکه شد و به دقت در جای مناسب خودش قرار گرفت، دیمیتری به سمت تهیونگ حرکت کرد و در چند قدیمی جایی که مرد نشسته بود ایستاد.
ـ امر دیگه ای ندارید؟!
تهیونگ بدون حرف دستش رو تکون داد و دیمیتری سرش رو به نشونه ی تفهیم کمی خم کرد.
هنوز چند قدیمی برنداشته بود که صدای بلند جونگکوک میونه ی راه متوقفش کرد.
ـ من هم میخوام بیام...
قلبش از شدت هیجان به سینه اش می کوبید. نمی دونست واکنش تهیونگ قراره چی باشه... اصلا ممکن بود بهش اجازه بده عمارت رو ترک کنه و به بازار بره؟ ممکن بود عصبانی بشه یا واکنشی بدتر نشون بده؟
دیمیتری نگاه مرددش رو به تهیونگ دوخت و جونگکوک درحالی که لب زیرینش رو میگزید، بیشتر از قبل توی کاناپه فرو رفت.
تهیونگ با خونسردی روزنامه اش رو تا کرد و روی میز جلوی پاش گذاشت و به پسر خیره شد. نگاهش تیز و مرگ بار بود درست مثل بازپرسی که با کوچک ترین اشاره اش میتونست از زیر زبون مظنون، حرف بکشه.
جونگکوک نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد، حس میکرد باید حرفی بزنه و هرطور شده مرد رو قانع کنه. سکوت تهیونگ رو فرصتی میدید تا بتونه خواسته اش رو به زبون بیاره.
ـ تمام روز رو توی عمارتم. حق ندارم از اتاقم بیرون بیام مگر اینه وقت صرف غذا باشه. دلم میخواد آسمون رو ببینم. دلم میخواد نور خورشید رو حس کنم چهارتا آدم جدید ببینم... من اینجا... اینجا... حوصله ام سر میره.
شونه هاش از سر ناامیدی پایین افتاد و لب هاش رو جمع کرد. صدای نیشخند تهیونگ تنها چیزی بود که به گوشش رسید. وقتی نگاهش به نگاه تیره ی مرد گره خورد تازه منظور پوزخندش رو فهمید.

BẠN ĐANG ĐỌC
Anastasia | Vkook
Fanfictionنام: آناستازیا کاپل: ویکوک نویسنده Deli ژانر: انگست سیاسی تاریخی رومنس چنل: kookiefamilyyy خلاصه: - آنا عاشق توتفرنگی بود. + تو چی؟ توتفرنگی دوست داری؟ - نمیدونم... هیچ وقت پول کافی برای فکر کردن به مزهاش رو نداشتم. + تو بخواه، من میخرم...