به در اتاق چسبیده بود. فکر میکرد اتاقی که تهیونگ در اختیارش قرار داده بزرگ ترین و مجللترین اتاقیه که تا به حال به چشم دیده اما اشتباه میکرد. وقتی داشت پشت سر تاجر از پلهها بالا میاومد بارها توی ذهنش تکرار کرده بود حق نداره مثل یه ماهی تشنه که روی خاک افتاده، به اطرافش نگاه کنه. وقتی داشت از راهروی طویلی که به اتاق تهیونگ ختم میشد عبور میکرد؛ قسم خورده بود خودش رو برای بار هزارم جلوی مرد سبک نکنه.
اما حالا به در اتاق اشرافیش چسبیده بود با دهانی نیمه باز و چشمهایی گرد شده از تعجب به اطرافش نگاه میکرد.
اگه این خونهای بود که یه تاجر توش زندگی میکرد، پس عمارت یه شاهزاده چه جور جایی بود؟
ـ انگار... خیلی به طلا علاقه داری!
جونگکوک خندهی بریدهای کرد، نمیتونست از تاج تخت چشم برداره. میخواست ازش بپرسه خوابیدن روی تختی که تاجش طلاکوبی شده چه حسی داره؟ احتمال میداد روی بالشتی از پرقو سر میذاره. روی تشکی میخوابه که از ابرهای پنبهای توی آسمون هم نرم تره... ای کاش میتونست ازش بپرسه، اما نگاه مرد مثل خط قرمز بزرگی به صورتش کوبیده شد.
تهیونگ مقابل آینهی قدی که در فاصلهی کمی از تختش قرار داشت ایستاده و جونگکوک رو زیرنظر گرفته بود.
نگاه تیز و سنگینش، چهرهی کنجکاو و پر سوال پسر رو به دقت میکاوید و لبخند کمرنگی روی لب داشت. شاید اگه اون سایهی لعنتی روی لبهاش نیفتاده بود جونگکوک میتونست بفهمه چه معنایی پشت لبخندش نهفته.
تمسخر؟ ترحم؟ یا محبت؟!
تهیونگ دستش رو بالا آورد و با حرکت دو انگشتش به پسر اشاره کرد که به جلو حرکت کنه.
ـ میخوای تمام شب بچسبی به در؟
جونگکوک سری به نشونهی منفی تکون داد و حرکتی به عصاش داد. نمیخواست روی تخت مرد بشینه. فکر میکرد بی ادبیه. شک نداشت تهیونگی که هرصبح به دقت موهاش رو زیرنظر میگرفت تا از نبود شپش مطمئن بشه دوست نداشت پسر روی تختش بشینه.
اما اشتباه میکرد. تهیونگ روی تخت نشسته و به عاج طلاکوبش تکیه داده بود. دست راستش رو برای برداشتن کتاب از روی میز کوچیک کنارش دراز کرد و دست دیگهاش رو روی تخت کشید.
ـ بیا اینجا.
صداش آروم بود. برخلاف تصور جونگکوک، دستوری درکار نبود، سرد نبود صدای گرم و لحن ملایمش مجابش میکرد به خواستهاش عمل کنه.
بدون لحظهای تردید عصاش رو به دیوار تکیه داد و روی تخت خزید.
CZYTASZ
Anastasia | Vkook
Fanfictionنام: آناستازیا کاپل: ویکوک نویسنده Deli ژانر: انگست سیاسی تاریخی رومنس چنل: kookiefamilyyy خلاصه: - آنا عاشق توتفرنگی بود. + تو چی؟ توتفرنگی دوست داری؟ - نمیدونم... هیچ وقت پول کافی برای فکر کردن به مزهاش رو نداشتم. + تو بخواه، من میخرم...