با به صدا در اومدن زنگ عمارت، محتویات گیلاسش رو یک نفس سر کشید. همون طور که پلک هاش رو روی هم فشار می داد و با کشیدن نفس های عمیق سعی می کرد خونسردی خودش رو مثل همیشه حفظ کنه، پرونده های روی میزش رو مرتب کرد و از اتاق کارش بیرون رفت.
قدم هاش، آروم و با ثبات بود و صدای برخورد پاشنه ی کفشش به کف پوش چوبی زمین حس قدرت رو القا میکرد. بالای پله ها ایستاد. انگشت هاش رو روی دکمه ی کتش کشید و به دختری که وارد سرسرا میشد چشم دوخت.
چیزی توی چهره ی دختر تغییر کرده بود. اون تغییر نه بخاطر پیراهن بلند صورتی رنگ تور دوزی شده اش بود نه بخاطر موهای نارنجیش که بالای سرش جمع شده بود.
چهره اش می درخشید و ایوان حتی نمیخواست به دلیلش فکر کنه.
سرش رو بالاتر گرفت و شونه هاش رو صاف کرد. میخواست همه حس کنن که دنیا دستشه، که چیزی از زیر نگاهش در نمیره. هیچکس نمیتونه از دستوراتش تخطی کنه. چون اون به همه چی واقفه. چون ایوان مخوف همه چی رو میدونه...
ـ بیا اینجا آناستازیا!
صدای مرد درست به اندازه ی اولین برف زمستونی سرد و سوزناک بود. اما بی حس.
دختر بلافاصله سری به نشونه ی تائید تکون داد و خودش رو به پله ها رسوند.
پشت سر ایوان وارد اتاق کارش شد و در رو به آرومی پشت سرش بست. ارباب ایوان همیشه ظاهر آروم و خونسردی داشت اما آناستازیا، درست مثل هر کس دیگه ای که ذره ای شناخت از اون مرد داشت، میدونست حتی پشت سکوتش هم معنای متفاوتی نهفته.
و اینبار سکوت مرد، چیزی کم از فریاد خشم و غضب نداشت.
ایوان قدمی به سمت آناستازیا برداشت و مقابلش ایستاد. به دختر ظریف الجثه ای که رو به روش ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود نگاهی کرد. پیراهن بلند و کفش های تمیز شده اش رو از نظر گذروند و نیشخند کمرنگی زد.
ـ سرت رو بگیر بالا استیسی.
دختر فورا نگاهش رو بالا آورد... مگه کسی جرئت نافرمانی از دستورات مرد رو داشت؟!
ـ گوش بده ببین چی میگم.
نیشخند روی لب های ایوان به لبخند تبدیل میشد و لحن سرد و تیزش بوی لطافت به خودش میگرفت. آناستازیا میتونست حسش کنه. مردی که تا یک دقیقه ی پیش دقیقا همون ایوان مخوفی بود که کل روسیه ازش هراس داشت، حالا درست مثل اربابی دلسوز بهش نگاه میکرد.
ـ هرچیزی که جونگکوک امروز بهت داد...
مکثی کرد. با فرو بردن بذاقش، سیبک گلوش بالا و پایین رفت و دندون هاش رو روی هم فشرد. اما هنوز به گرمی لبخند میزد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Anastasia | Vkook
Fiksi Penggemarنام: آناستازیا کاپل: ویکوک نویسنده Deli ژانر: انگست سیاسی تاریخی رومنس چنل: kookiefamilyyy خلاصه: - آنا عاشق توتفرنگی بود. + تو چی؟ توتفرنگی دوست داری؟ - نمیدونم... هیچ وقت پول کافی برای فکر کردن به مزهاش رو نداشتم. + تو بخواه، من میخرم...