جلد اول - بيدارى
النا پرسید: بهت خوش می گذره هر چند استفان نگفت« آره »ولی النا می دانست که این دقیقاً همان چیزي است استفان فکرش را می کرد. می توانست این را از طرز نگاه هاي استفان درک کند. النا هیچ وقت مطمئن نبود بتواند احساس کس دیگري را از چشمانش بخواند، اما الان می دانست چه چیزي در ذهن استفان می گذرد. می دانست استفان دارد لذت می برد هر چند که قیافه اش اصلاً این را نشان نمی داد. قیافه ي استفان خیلی جدي بود و انگار داشت از چیزي رنج می کشید. قیافه اش طوري بود که انگار نمی تواند حتی یک لحظه دیگر این وضع را تحمل کند. گروه شروع به نواختن آهنگ دیگري کرد و حرکات آرام شد. استفان هنوز به او خیره مانده بود. انگار داشت با چشم هایش النا را می خورد. با آن چشم هاي سبز تیره اش که وقتی از چیزي لذت می بردند رنگ شان تیره تر می شد. النا یک لحظه حس کرد استفان می خواهد او را به سمت خودش بکشد و بدون گفتن حتی یک کلمه ... النا آهسته پرسید: - می خواي با هم بچرخیم؟ و بعد با خودش فکر کرد که دارد دست به کار خطرناکی می زند؛ کاري که اصلاً نمی داند چیست. در یک لحظه، ترس سراسر وجودش را گرفت. قلبش شروع کرد به تندتر و تندتر تپیدن. نیمه ي پنهان وجود النا که در خود محبوسش کرده بود، داشت توي ذهن او فریاد می کشید و اعلام خطر می کرد. آن چشم هاي سبز تیره هنوز هم به او خیره بودند؛ انگار مستقیم زل زده بودند به نیمه ي پنهان وجود النا. انگار داشتند با نیمه پنهان وجود او حرف می زدند. غریزه اي که از تمدن بشري هم قدیمی تر بود به النا هشدار می داد فرار کند، که شروع کند به دویدن، که از آن جا بگریزد، اما النا از جایش تکان نخورد.
4سپتامبر دفترچه خاطرات عزیز؛ امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد. نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل براي خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت 5::0 صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه بر می گشتم؛ این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توي خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ي اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دل
شان خیلی براي من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی
نیست باز هم همین طوري فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توي خانه و گوش هایم را تیز کردم. انتظار داشتم صداي قدم هاي مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صداي پدر که در اتاقش صدایم می کند. اما فقط صداي چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندي کشید و گفت: - بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توي زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه. من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟ من در این جا در فلس چرچ به دنبا آمده ام. همیشه در همین خانه زندگی کرده ام. همیشه. اینجا اتاق خواب قدیمی من است. روي تخته هاي کف اتاق خوابم هنوز هم رد کمی سوختگی هست. این رد سوختگی مال وقتی است که می خواستم با کارولین دزدکی سیگار بکشیم. آن موقع کلاس پنجم بودیم. تقریباً خودمان را خفه کردیم. هنوز هم وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم، می توانم درخت بزرگی را توي حیاط ببینم که دو سال پیش، صبح روز تولدم، بچه ها از آن بالا رفتند و آمدند توي اتاقم تا مرا از خواب بپرانند و غافل گیرم کنند. این هم تخت خوابم است. این هم صندلی ام. این هم کمد دیواري ام. اما الان که نگاه می کنم همه چیز به نظرم عجیب می آید. انگار من مال این جا نیستم. انگار همه چیز سر جاي خودش است و من این وسط اضافی ام و بدتر از همه این که حس می کنم جاي دیگري در این دنیا هست که من مال آن جا هستم و آن جاست که خانه ي من است.فقط مشکلم این است که نمی توانم پیدایش کنم. نمی دانم خانه ام کجاست.دیروز به قدري خسته بودم که براي جشن شروع کلاس ها به مدرسه نرفتم. عمه جودیت به همه گفته بود که به خاطر اختلاف ساعتی که این جا با فرانسه دارد حالم خوب نیست و خوابیده ام.باید بروم بچه ها را ببینم. هر چند که قرار گذاشته ایم قبل از مدرسه توي پارکینگ «. جمع بشویم اما نمی دانم چرا از دیدن شان می ترسم النا گیلبرت به این جا که رسید دست از نوشتن برداشت. به آخرین خطی که نوشته بود زل زد و سپس سري تکان داد. خودکارش را نزدیک دفتر خاطرات کوچکش که جلد مخملی آبی داشت برد. چند لحظه سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد با یک حرکت سریع سرش را بلند کرد دفتر و خودکارش را برداشت و آن ها را برداشت و از پنجره اتاق به بیرون پرت کرد. دفتر و خودکارش روي صندلی توي تراس افتادند و ظاهراً به هیچ چیز آسیبی نرسید.همه ي این کارها مسخره بود. النا گیلبرت نمی دانست از کی تا حالا از دیدن آدم ها می ترسید! از کی تا به حال از همه چیز می ترسید؟ بلند شد و با عصبانیت دست هایش را توي آستین کیمونوي ابریشمی قرمزش برد. به خودش زحمت نداد که توي آینه ي اشرافی کمد لباس هایش نگاهی به خود بیندازد. کمد آینه از چوب گیلاس بود و به طرز ماهرانه اي به سبک ویکتوریایی ساخته و تزئین شده بود. می دانست که توي آینه چی می بیند: النا گیلبرت را، با موهاي بلوند و بدن باریک و قلمی اش. دختر ارشد دبیرستان که همیشه مد روز لباس می پوشید. همه ي پسرها می خواستند با او باشند و همه ي دخترها آرزو داشتند جاي او می بودند. النا می دانست اگر توي آینه نگاه کند می تواند اخم غیر عادي ابروها و لب هایش را که از عصبانیت به هم فشار می آوردند ببیند. با خودش فکر کرد که یک دوش آب گرم با یک فنجان قهوه می تواند حالش را جا بیاورد.