- می بینم که موهات داره از خورشید هم طلایی تر می شه. ولی خب پوستت رو برنزه نکردي؟ مگه نرفته بودین ساحل ریورا؟ النا در حالی که دستان مردیت را در دست می گرفت جواب داد: - عزیزم میدونی که من از برنزه کردن بدم میاد. پوست النا مثل چینی سفید و بی لک بود، اما گاهی فکر می کرد پوستش مثل پوست بانی مات و رنگ پریده است. در همین لحظه بانی وسط حرف آن دو پرید. دست النا را کشید و گفت: - واي بچه ها، راستی می دونین من امسال تابستون از پسرخاله ام چی یاد گرفتم؟ و بعد قبل از این که کسی حرفی بزند خودش جواب داد: - یاد گرفتم کف دست آدما رو بخونم. چند نفر از بچه ها زیر لب غرغر کردند و چند نفري هم خندیدند. بانی که چندان ناراحت نشده بود گفت: - باید هم بخندین. پسر خاله ام گفته که من نیروي روانی فوق بشري دارم. بذار ببینم... چشمش را به کف دست النا دوخت. النا که کمی بی حوصله بود گفت: - زود باش فقط، و گرنه دیرمون می شه. - باشه. باشه. خب این خط زندگیه - نه، شایدم خط عشقته؟ چند نفر از بچه ها پوزخند زدند. - ساکت باشین. باید حس بگیرم... آره دارم می بینم... دارم می بینم... آره... در یک لحظه رنگ از چهره بانی پرید. انگار از چیزي ترسیده بود. چشم هاي قهوه اي اش کاملاً باز بودند، اما انگار که دیگر به دست النا نگاه نمی کردند. انگار داشتند در دل دست هاي النا چیزي رعب آور می دیدند. مردیت از پشت سرشان آرام و با لحنی تمسخر آمیز گفت: - تو به زودي با یه غریبه قد بلند و پوست تیره آشنا می شی. تمام بچه ها زیر زیرکی می خندیدند. بانی گفت: - آره غریبه اس. پوستش هم نسبتاً تیره اس. اما قدش بلند نیست. صدایش خیلی آهسته بود، انگار از فاصله اي دور می آمد. بانی چند لحظه سکوت کرد و بعد با حالتی گیج ادامه داد: - فکر می کنم یه زمان قدش بلند بوده اما الان نیست! بانی چشم هاي قهوه اي اش را به النا دوخت که داشت با تعجب نگاهش می کرد. و بعد ناگهان دست النا را ول کرد و گفت: - اما این غیر ممکنه... نمی شه که اینجوري باشه... دیگه نمی خوام چیزي ببینم... النا که کمی عصبی به نظر می رسید رو کرد به بقیه و گفت: - خیلی خب، خیلی خب، فیلم تموم شد، برین دیگه.
النا همیشه فکر می کرد که این چیزها فقط یک سري بازي مسخره اند. اما نمی دانست که چرا این بار اینقدر ناراحت شده؛ شاید به همان دلیلی که امروز صبح بی خودي خودش را ترسانده بود... دخترها به سمت ساختمان مدرسه راه افتاده بودند که صداي موتور قوي ماشینی آن ها را متوقف کرد. کارولین گفت: - اینو نیگا، عجب ماشین با حالی... مردیت حرفش را تصیح کرد: - عجب پورشه باحالی... پورشه ي تروبر 199 با رنگ مشکی متالیک، آرام و مغرور وارد پارکینگ شد و دنبال جاي پارک گشت. حرکتش مثل حرکت پلنگی که در کمین باشد، آهسته و دقیق بود. وقتی بالاخره پارک کرد و در ماشین باز شد، دخترها توانستند راننده را ببینند. کارولین زیر لب گفت: - آه خداي من. بانی گفت: - منم همینی که تو گفتی. از جایی که النا ایستاده بود می توانست ببیند که راننده، جوانی است با بدنی صاف و عضلانی که شلوار جین، تی شرت جذاب و کت چرمی با طرحی غیر مرسوم به تن دارد و موهاي مشکی و خوش حالت داشت. قدش چندان بلند نبود، متوسط بود و به بدنش می خورد. النا نفسش را بیرون داد. مردیت پرسید: - یعنی پشت این نقاب کی می تونه باشه؟ منظورش از نقاب، عینک دودي بزرگی بود که چشم هاي پسر را زیر خود مخفی کرده بودند و مثل یک نقاب مانع می شدند که صورتش کاملاً قابل دیدن باشد. یکی از دخترها گفت: - غریبه نقاب دار! و بعد همه شروع کردند زیر لبی با یکدیگر صحبت کردن. - کت چرمشو ببین... مدلش ایتالیاییه، توي رُم از اینا می پوشن. - تو از کجا میدونی؟ تو که تو زندگیت نیویورک هم نرفتی چه برسه به رُم. - خودتم که از این شهر بیرون نرفتی. - ایش... النا دوباره همان قیافه اي را به خود گرفته بود که دخترها خیلی خوب می دانستند چیست؛ قیافه یک شکارچی. - قد کوتاه، موي تیره و خوش تیپ. بهتره مراقب خودش باشه! - کجاي قدش کوتاهه؟ خیلی هم قدش خوبه. از میان همهمه ي دخترها صداي کارولین ناگهان بلند شد که می گفت: - النا زود باش بیا بریم. تو که مت رو داري. با دو تا پسر چیکار می خواي بکنی که با یکی نمی تونی؟ مردیت گفت: