کلاغ از بالاي درخت بلوط بزرگی عبور کرد. استفان یک لحظه سرش را بلند کرد و وقتی دید بالاي سرش فقط یک پرنده در حال پرواز است خیالش راحت شد. چشم هایش دوباره به جسم سفید رنگ و بی جانی که توي دستانش بود خیره شد. پشیمانی را زیر پوست صورتش حس می کرد. اصلاً نمی خواست آن حیوان را بکشد. اگر خیلی گرسنه اش می بود حتماً چیزي بزرگ تر از این خرگوش را شکار می کرد. استفان همیشه از قدرتی که احساس گرسنگی به او می داد می ترسید. می دانست که براي برطرف کردن آن، چه کارهایی می تواند بکند. این بار خوش شانس بود که فقط یک خرگوش را کشته، نه کس دیگري را. ایستاده بود زیر درخت هاي بلوط و آفتاب از لابه لاي موهاي مشکی اش پوست سرش را گرم می کرد. احساس خوبی داشت. با این شلوار جین و تی شرت، استفان سالواتوره درست مثل یک دانش آموز معمولی به نظر می رسید. یعنی چیزي که او اصلاً نبود. همیشه براي غذا خوردن می آمد همین جا، در اعماق این جنگل که کسی نمی توانست او را ببیند. استفان با زبانش لثه و دندان هایش را پاک کرد و بعد زبانش را دور لب هایش کشید. می خواست مطمئن بشود که هیچ لکه خونی روي آنها باقی نمانده. نمی خواست هیچ ریسکی بکند. پوشیدن همین لباس مبدل هم، با این که سخت بود اما لازم بود. استفان یک لحظه با خود فکر کرد که شاید بهتر است همه چیز را همین الان رها کند و به مخفیگاهش در ایتالیا برگردد. نمی دانست چه چیزي باعث شده که فکر کند می تواند دوباره در روز روشن ظاهر شود و مثل دیگران به زندگی اش ادامه بدهد! از زندگی در سایه خسته شده بود. از تاریکی خسته شده بود و از تمام چیزهایی که در تاریکی زندگی می کردند بیزار بود. از همه این ها مهمتر، دیگر نمی خواست تنها زندگی کند. نمی دانست که چرا ویرجینیا و فلس چرچ را انتخاب کرده. این جا شهر به نسبت تازه سازي بود که قدیمی ترین ساختمان هایش بیشتر از یک قرن و نیم عمر نداشتند، اما خاطرات و اشباح جنگ داخلی هنوز هم در این شهر زنده بودند، انگار که مثل سوپرمارکت ها و فست فودهایش بخشی واقعی از شهر شده باشند. استفان احترام به گذشته را می ستود و فکر می کرد شاید بتواند مثل یکی از اعضاي عادي فلس چرچ در بین آنها ظاهر شود. البته می دانست که آن ها هیچ وقت او را به صورت کامل نمی پذیرفتند. وقتی به این موضوع فکر کرد، لبخندي تلخ روي لب هایش نشست. خودش بهتر از هر کسی می دانست که نباید امیدوار باشد. هیچ جایی در دنیا وجود نداشت که او کاملاً متعلق به آن جا باشد. هیچ جایی وجود نداشت که او بتواند خودش باشد، خود واقعی اش، مگر آن که دوباره به دنیاي سایه ها برگردد... این فکر را به سرعت از ذهنش دور کرد. او تاریکی را رها کرده بود و سایه ها را پشت سر گذاشته بود. می خواست لکه هاي سیاه آن سالها را از خودش پاک کند و از امروز زندگی تازه اي را از سر بگیرد. استفان یادش آمد که هنوز خرگوش را در دست گرفته. به آرامی آن را روي دسته اي از برگ هاي درخت بلوط گذاشت. گوش هایش از جایی بسیار دور، بسیار دورتر از آن که گوش هاي یک انسان معمولی چیزي بشنود، صداي جنبیدن یک روباه را شنید. توي ذهنش با لحنی غمناک گفت: - بیا، بیا برادر شکارچی من، برات صبحانه آماده کردم.
وقتی داشت کت چرمی اش را تنش می کرد دوباره متوجه همان کلاغی شد که چند لحظه قبل او را ترسانده بود. کلاغ روي شاخه یک درخت بلوط نشسته و انگار داشت او را تماشا می کرد. چیزي در آن کلاغ بود که به نظرش طبیعی نمی آمد. سعی کرد فکرش را روي کلاغ متمرکز کند تا با آن ارتباط برقرار کند، اما جلو خودش را گرفت. یادش آمد که به خودش قول داده جز در موارد اضطراري از نیرویش استفاده نکند. به خودش قول داده بود که تنها وقتی نیرویش را به کار گیرد که هیچ راه دیگري وجود نداشته باشد. از میان برگ هاي مرده و شاخه هاي خشک به سمت لبه ي جنگل پیش رفت، جایی که اتومبیلش را پارک کرده بود. نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که کلاغ از روي شاخه بلوط بلند شده و بالاي سر خرگوش مرده نشسته است. در حالت نشستن کلاغ، با آن بال هاي بزرگ که بالاي تن کوچک خرگوش بازشان کرده بود، نوعی احساس شیطانی و پیروزمندانه را می دید. گلوي استفان خشک شده بود. می خواست برگردد و پرنده را از روي خرگوش بپراند، اما فکر کرد این پرنده هم به اندازه روباه حق دارد که خرگوش مرده را بخورد. همان قدر حق دارد آن را بخورد که استفان حق دارد. تصمیم گرفت اگر در راه دوباره با پرنده مواجه شد، ذهن پرنده را بخواند اما الان چشم هایش را روي پرنده بست و به سرعت در میان درخت ها به راه افتاد. اصلاً نمی خواست که امروز دیر به دبیرستان رابرت. اي. لی برسد.
به محض این که النا وارد پارکینگ شد، همه دوره اش کردند. هر کسی که خیالش را می کرد آن جا بود؛ تمام بچه هایی که از ژوئن سال قبل ندیده بودشان، به علاوه چهار پنج نفر جدید که آمده بودند، به امید این که با او دوست بشوند. النا یکی یکی بچه هاي گروه را بغل کرد و جواب خوش آمد گویی همه را جداگانه داد. کارولین تقریباً یک اینچ قد کشیده بود و خیلی از قبل خوش اندام تر به نظر می رسید. شده بود عین مدل هاي مجله مد. کارولین به آرامی النا را در آغوش کشید و سپس یک قدم به عقب رفت. چشمان سبز باریکش را که مثل چشم هاي گربه بودند به النا دوخته بود. بانی اصلاً بزرگ نشده بود سرش با آن موهاي فرفري به زحمت تا چانه النا النا بانی قد کوتاه را کمی عقب زد تا دقیق تر نگاهش «؟ موهاي فرفري » : می رسید کند. - بانی تو موهاتو فر دادي؟ - آره! جمعشون هم کردم بالاي سرم که قدم بلندتر به نظر برسه. بانی سرش را تکان داد و سپس لبخند زد. چشمان قهوه اي اش از خوشحالی توي صورت مهربانش می درخشید. النا به سمت مردیت برگشت. - مردیت تو هم که اصلاً عوض نشده اي. آن ها همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند. النا خیلی دلش براي مردیت تنگ شده بود. نگاهی به دوست قد بلندش انداخت و فکر کرد که این دختر، با این که هیچ وقت آرایش نمی کند اما با آن پوست سبزه و مژه هاي پرپشت احتیاجی هم به آرایش ندارد. النا متوجه شد که مردیت هم با آن ابروهاي بالا انداخته اش حتماً دارد در مورد زیبایی او فکر می کند.