part9

465 25 6
                                    

Part9
"سکسشون تموم شد و از حموم اومدن بیرون"
+خیلی خوب بودی بیبی
-هیونگ...تو که قرار نیست چیزی بگی به کسی؟
"پوزخندی زد " + قطعا نمیگم داداش کوچیکه
دوستام دارن میان یه لباس درست بپوش
-چشم
"لباس هاش رو پوشید"
+برو پایین تا من بیام
-باشه(با لبخند)
"رفت پایین و منتظر هیونگش بود"
"ته به طبقه پایین رفت "
+زیاد گرم نمیگری باهاشون .. فهمیدی؟؟؟
-چشم حواسم هست هیونگ
+آفرین
"زنگ درو زدن و خدمتکار رفت درو باز کرد و دوستاش اومدن "
× سلام ته چطوری
" و بعد دوستاش نگاهی به اون پسره ریزه میزه و کیوت کرد "
× اوه خدای من .. دوست پسر تهی؟
-نه من داداش کوچیکه ی ناتنیشم
"جوری که حرف میزد و‌ قیافش به قدری کیوت بود که قلب هر پسری رو میبرد"
×اوووه چه بهتر
÷میای بیشتر آشنا بشیم؟
= اره .. ته میزاری با این داداش خوشگلت آشنا بشیم ؟
" ته که اصلا کوک براش مهم نبود و به حسادتی که به ته دلش چنگ زد بی توجهی کرد "
+ اره بابا هرکاری میخواید بکنید باهاش
"کوک انتظار داشت ته حداقل به عنوان داداش بزرگترش هواش رو داشته باشه ولی انقد راحت فروختش"
×خب .. پس میبریمش اتاقت تا تو وسایل پذیرایی رو بیاری بیشتر با این موجود کیوت اشنا بشیم
-ولی...ولی من نمیخوام با شماها اشنا شم(با ترس)
×هی ما که کاری نداریم باهات کوچولو
÷راست میگه بابا .. خودش هم پنج دقیقه دیگه میاد
"کوک با ترس و بغض رف تو اتاقش و درو بست و نشست رو تختش و دلیل اینکه چرا انقد ته ازش متنفررو نمیدونست"

PrinceWhere stories live. Discover now