chapter 3: از این به بعد باید توی فلاکت زندگی کنیم

187 36 189
                                    

فکر میکردم بدبخت شدیم... فکر میکردم حالا که داریم میریم خونه مردم زندگی کنیم باید توی یه جای کوچیک درب و داغون با فلاکت و بدبختی شب و روزمون رو سر کنیم و دم نزنیم... ولی اینجا هیچ چیزش درب و داغون نیست!.. دوباره اطراف رو نظاره میکنم و به سختی سعی میکنم ندید پدید بازی در نیارم ولی لامصب اینجا...

_لامصب اینجا خوده بهشته!

لیسا افکارم رو تکمیل میکنه... این 63 امین باریه که این جمله رو تکرار میکنه... جیسو که از دست لیسا و کارای عقب مونده کلافه شده میگه:« بسه دیگه ندید پدید بازی درنیار... بهشته که بهشته مبارک صاحبش!»

لیسا هم کاملا حق به جانب میگه:« همچین میگی ندید پدید بازی درنیار انگار از بچگی تو قصر بزرگ شدیم!.. خب همچین جایی رو تاحالا از نزدیک ندیده بودم.»

برای جلوگیری از قاطی کردن جیسو و گرفتن حال لیسا میگم:«جغجغه خیلی به اینجا دل نبند... نهایتا میخوای یه سال اینجا زندگی کنی نمیخوام بعدش افسردگی بگیری.»

لیسا پشت چشمی نازک میکنه و میگه:« از کجا معلوم؟!. شاید پسر صاحب خونه ازم خوشش اومد شدم عروسشون... خدا رو چه دیدی اوپا.»

دستم و دراز میکنم گوشش رو بگیرم که زود میجنبه و پشت رزی پناه میگیره... در همون حال میگم:« ورپریده تو خجالت نمیکشی؟»

کلشو از پشت رزی میاره بیرون و میگه:« نه!.. چرا باید خجالت بکشم؟.. این یه امر طبیعیه.»

جیسو رزی بیچاره رو از بین ما بیرون میکشه و میگه:«باز این سگ و گربه افتادن به جون هم... سوکجین از سنت خجالت نمیکشی؟»

تا بیام چیزی بگم به لیسا که از توبیخ شدن من بشدت مسروره اشاره میکنه و میگه :« این بچه اس نمیفهمه تو دیگه چرا؟»

لیسا بلافاصله نیشش بسته میشه و با صدای ناله مانندی میگه:«اونی.»

جیسو پشت چشمی برای جفتمون نازک میکنه و توی خونه هلمون میده و میگه:« الان یکی شما دوتا رو ببینه فکر میکنه از دهات اومدین... برین تو تا آبرومونو روز اولی نبردین... تا مامان نیومده باید خونه رو تمیز کرده باشیما.»

خواهر بیچارم حقم داره دهنش باز بمونه والا ما همچین جایی رو حتی توی فیلما هم ندیدیم... عمارت بزرگ سه طبقه با نمای رومی و بشدت لوکس همراه با یه استخر خفن و چند تیکه که مشخصا کلی نورپردازی شده در سمت چپش ... مسیر سنگ فرش شده از دم در عمارت تا در ورودی که کنارش پر از درخت های بزرگ و گل و شمشاد و چراغ های یک و نیم متری بانمکی که کل مسیرو پوشوندن... چندین آلاچیق خوشگل و کوچولو و خیلی چیزای دیگه... تازه این قسمت کوچیکی از زیبایی این بهشته معلوم نیست پشت عمارت چه چیزایی هست و این جلو هم اینقدر بزرگه که توی یک نگاه و از دور نمیشه فهمید دقیقا چی به چیه... دلم میخواد برم استخر رو از نزدیک ببینم ولی با اینکه آدم پرو ایم نمیتونم به خودم این اجازه بدم و برم توی خونه مردم فوضولی کنم.

STAY IN MY EMBRACENơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ