chapter 4: سه کله پوک!

206 37 269
                                    


میخوام به خودم بقبولونم که خوابم و این یه کابوسه لعنتیه...امکان نداره حقیقت باشه آخه چطور ممکنه از بین میلیون ها آدمی که توی این شهر زندگی میکنن صاف بخورم به پست کیم تهیونگ؟.. بچه پولداِر سوسولی که همیشه در هرموقعیتی گیر آورده کرمشو ریخته و تقریبا یک میلیون بار پول مامی و ددیشو به رخم کشیده... دلم میخواد زار بزنم... من همیشه در مقابلش قد علم میکردم که پولداری که پولداری صاحبم که نیستی!.. ولی حالا میخوام مجانی تو خونه اش زندگی کنم... این عادلانه نیست!.. من جلوش خرد میشم... حالا من به جهنم اون غرور و شخصیت خانواده منو نابود میکنه.

بیشتر مچاله میشم و محکمتر خودمو در آغوش میگیرم... بدجوری دچار فروپاشی درونی شدم... همه چیز با یادآوری حرفایی که تهیونگ به مادرش میزد و حقیقتی که ما در حال حاضر دقیقا داریم توی خونه شخص تهیونگ زندگی کنیم بدتر و بدتر میشه... اشکام تند تند روی شلوارم میچکن و من هر لحظه حس میکنم نفس کشیدن سختر و سختر میشه... از خدا گله دارم چرا باید کسی که پولشو بارها و بارها به رخم کشیده، کسی که تا سر حد مرگ ازم منتفره صاحبخونه امون باشه... من به کیم تهیونگ باختم... بدم باختم!

این حسی که درحال حاضر دارم دومین حس مضخرفیه که تا بحال تجربه کردم... اولینش برای زمانیه که فهمیدم پدرم رو ، قهرمان زندگیم رو ، دیگه هیچوقت قرار نیست ببینم... اون موقع هم مثل الان میدونستم که هیچ کاری از دستم بر نمیاد و این حالم رو صد برابر بدتر میکرد و میکنه.

نمیدونم چقدر در اون حالت توی کمد دیواریه تنگ و تاریک نشستم که در آروم باز میشه و بعدش صدای آروم جیسو رو میشنوم که میگه:« جینی!.. چرا اینجا نشستی؟!. اینجام این عادتت رو ترک نکردی؟!»

سکوت میکنم... حتی میلیمتری تغییر حالت نمیدم... جیسو کنارم میشینه و میگه:« چی شده؟.. برای چراغ خوابت ناراحتی؟.. میدونم آخرین کادو بابا بوده اما اتفاقیه که افتاده و کاریش نمیشه کرد... لیسا خیلی ناراحته و از اون موقع همش داره گریه میکنه.»

به سختی میگم:« اشکالی نداره... بهش بگو که بخشیدمش لازم نیست هی گریه زاری کنه.»

جیسو میگه:« خب خودت بیا بهش بگو... لیسا میخواد یه معذرت خواهی درست و حسابی ازت بکنه ولی راستش جرعت نداشت بیاد اتاقت.»

آروم میگم:« باشه... بعدا میام.»

بعد از چند ثانیه سکوت جیسو میپرسه:« تو بخاطر چراغ خواب ناراحت نیستی!.. من تو رو میشناسم... بگو ببینم مشکل چیه؟.. چه اتفاقی افتاده؟»

_هیچی فقط خستم.

سرمو به زور بالا میاره و با دیدن قیافم شوکه میشه... میدونم کاملا مشخصه که گریه کردم... با تعجب میپرسه:« سوکجین چی شده؟»

با بغضی که دوباره توی گلوم میاد میگم:« نونا... هیچ جوری امکان نداره برگردیم خونه خودمون؟»

STAY IN MY EMBRACEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora