با احساس نفسای گرم کسی روی صورتم هوشیار میشم... همین باعث میشه سریع چشمام رو باز کنم و جیمینی رو ببینم که در فاصله پنج سانتی صورتمه و ریز ریز میخنده تا بخوام موقعیت رو بسنجم دستم از مغزم نافرمانی میکنه و محکم روی لپ نرم جیمین بیچاره فرود میاد... جیمین شوکه عقب میره و بلند میگه:« چته وحشی؟! »سیخ روی تخت میشینم و با کمی هیجان ناشی از شوک میگم:« چرا اومده بودی توی حلق من؟!»
جیمین چشم غره ای بهم میره و میگه:« میخواستم بیدارت کنم... چمیدونم دستت هرزه... صورت قشنگم! »
تا میخوام از خودم دفاع کنم مغزم بکار میوفته... جیمین اینجا چیکار میکنه؟!. سریع از جام بلند میشم و بدون توجه به پام به سمت پنجره میدوم... با ندیدن عروسک گنده و بنفش رنگ شازده پسر نفسی که داخل سینم حبس شده بود رو با خیال راحت بیرون میدم... به سمت جیمین که برمیگردم میبینم با دهن باز هاج و واج بهم زل زده... حتما فکر میکنه دیوونه شدم... حقم داره!
به میز زیر پنجره تکیه میدم، لبخند ضایع ای میزنم و برای از بین بردن جو داغون بینمون با صمیمیت میگم:« سلام مینی... چطوری؟!. دلم برات تنگ شده بود! »
برخلاف تصورم چشمای جیمین گردتر میشه و بعد از برداشتن دو قدم به عقب، دمشو میزاره روی کولشو فرار میکنه... حالا این منم که هاج و واج به چارچوب در نگاه میکنم... صدای جیمین رو میشنوم که میگه:« خاله... جین دیوونه شده! »
بی توجه به کولی بازیای جیمین به مامان و جیسو صبح بخیر میگم و میرم دستشویی... خداروشکر که تهیونگ خونه نیست... نمیدونم یه مرد خرس گنده چرا باید یه ماشین بنفش بادمجونی داشته باشه؟!. آخه رنگ قحط بوده؟!. مثلا من از صورتی خوشم میاد اگه پول داشتم باید ماشین صورتی میگرفتم؟!. همه بچه پولدارا لوس و مسخره ان!.. اگه کیم تهیونگ امروز تصمیم میگرفت توی قصر پادشاهیش بمونه و از جاذبه های گردشگریش لذت ببره جیمین همه چیز رو میفهمید... آخه مگه چند نفرن که جنسیس GV80 SUV بنفش بادمجونی دارن؟!
اما تا کی میتونم این واقعیت که دارم زیر سایه کیم تهیونگ زندگی میکنم پنهان کنم؟!. پنهان کردن این قضیه از جیمین و جنی تقریبا غیر ممکنه... متنفرم از اینکه اینقدر همه چیز رو برای خودم سخت میکنم... بالاخره که میفهمن... اونا که از کل زندگیم خبر دارن ، میدونن درحال حاضر داریم خونه یه نفر دیگه زندگی میکنیم... پس چرا گفتن اینکه اون یه نفر مادر کیم تهیونگه اینقدر سخته؟!. وای تهیونگ کاشکی یکم فقط یکم کمتر عوضی بودی.
با ضربه محکمی که به در میخوره از جام میپرم و جیغ خفیفی میکشم... پشت بندش صدای خندان جیمین رو میشنوم که میگه:« داری آزمایش ادرار و مدفوع انجام میدی؟.. بیا بیرون دیگه.»
همونطور که زیر لب غر غر میکنم کارامو انجام میدم و بیرون میام... صبحونه در صلح و صمیمیت سپری میشه و من متوجه میشم که جنی هم برای ناهار دعوته...انگار اینجا هتله!.. شده بعضی وقتا یه رازی داشته باشی و از نگه داشتنش خسته بشی ؟!. چون میدونی که دیر یا زود برملا میشه فقط دلت میخواد طرف بدون اینکه تو بهش بگی بفهمه!.. من الان دقیقا این حس رو دارم... سر قضیه اینکه چرا این بلا سر پام اومده جیمین رو کاملا پیچوندم و هیچ حرفی از پسر خوشتیپ صابخونه جدیدمون نزدم... توی داستان من کیم تهیونگ به راننده آژانس تغییر شخصیت داده بود... متوجه میشدم که مامان خیلی عجیب و غریب داره بهم نگاه میکنه ولی میتونم بعد از اینکه جیمین رفت بهش بگم نمیخواستم فکر کنه اونقدر بی دست و پام که عرضه مراقبت کردن از خواهرمم نداشتم.
ESTÁS LEYENDO
STAY IN MY EMBRACE
Fanficگاهی وقت ها توی زندگی دوست داری رو به آسمون فریاد بزنی:« خدا اصلا منو یادت هست؟!. اصلا منو میبینی؟! » دریغ از اینکه شاید در اعماق تاریک ناراحتی هات منبع خوشحالی و خوشبختیت پنهان شده باشه! تهیونگ تمام چیزهایی رو که جین توی رویاهاش میبینه داره؛ ثروت،...