اب و هوای سرد و برفیِ سئول!
مثله همیشه تو اتاق بیکار نشسته بودم.
حوصلم خیلی سر رفته بود، از اتاقم خارج شدم،بابا اومده بود
خیلی دوستش دارم اما هرگز علتِ نامهربونیش رو نسبت به خودم درک نکردم،
قبول داشتم بعضی مواقع باعثِ عصبانیتش بودم ،اما بابا همیشه از من عصبانی بود و هیچ وقت برای من حوصله نداشت!
تا جایی که به یاد میارم پدربزرگم هم چنین رفتاری با من داشت.
وقتی از دره اتاق خارج شدم،سلام کردم که پدر مثلِ همیشه با اخم جوابم رو داد ولی برعکسِ اون ،مادر با خوشرویی به سمتم برگشت.اوما:اوه سلام عزیزم،بیا اینجا ببین پدرت چه گوشیه زیبایی برای بورام خریده!
خواهره کوچکترم بورام و خواهره بزرگترم یجی نام داشت .
+مبارکه بورام
با لبخنده کوچکی حرفم رو زدم که در کمالِ بی احترامی فقط با لحنی خنثی زمزمه کرد:
ممنون.
بورام و یجی نه با من خوش رفتار بودند نه بدرفتار،درواقع رفتاری بی تفاوت نسبت به من داشتند که حس می کنم تأثیر رفتار های پدرم بود.چشمم به گوشیه جدیده بورام افتاد،مقداری بغض کردم اما سعی در تحمل و نشکستنش داشتم،از ظاهره گوشیش مشخص بود که مدلِ بالایی داره اما من چی؟حسرتی به دلم نشست من هیچ وقت کادویی از سمتِ پدرم دریافت نکرده بود چه برسه به چنین گوشی ای،گوشیِ خودم هم با استفاده از پول های پسانداز کرده از کودکیم تا سنِ نوجوانیم
تونسته بودم یک گوشیِ مدل پایین بخرم.
در افکارم غرق شده بودم که با صدای پدرم که مشخص بود خطاب به من هست به خودم اومدم.پدر:من از حسادت خوشم نمیاد ،هرکس هرچیزی که لایقشه رو داره و بورام هم لیاقته
چنین گوشی ای رو داشت،متوجهی تهیونگ؟حرف هاش درد داشت،نداشت؟
چرا خیلی ام درد داشت خیلی
مفهومش این بود که تو به بورام حسادت میکنی و لیاقتِ هیچ چیزی نداری.
به خدا قسم من نگاهم فقط از روی غم بود نه حسادت،ناراحت بودم فقط ناراحت بودم از دستِ پدرم که هیچوقت دوستم نداشت.+ن..نه من واقعا حسادت نم...
پدر:تهیونگ برو تو اتاقت،از چشمات داره حسادت میباره.چرا تو انقدر مایه ی عذابی هاااا؟ فقط برو توی اتاقت که چشمم بهت نیوفته،زودباش!
کلماتِ آخرش رو با داد بیان کرد که از جا پریدم،به سمتِ اتاقم دویدم ولی وسطای راه گفتم:
+پدر من واقعا حسادت نکردم!این اولین باری نیست که شما برای بورام و یجی چیزی می خرید .
بابا با عصبانیت لیوانی که به دست داشت رو فشرد و بعد به سمتِ من اشاره گرفت.
بابا:تهیونگ یا الان میری تو اتاقت یا همینو تو صورتت خورد میکنم .
ناگهان بغضِ سنگینی به دلم نشست و اروم به بابا نگاه کردم که مامان شوکه به بابا نگاه کرد.
YOU ARE READING
ᵒʳᶻᵒˡᵃ(ᵏᵒᵒᵏᵛ)✪
Fanfiction_اورزولا(ᵒʳᶻᵒˡᵃ) ✪ نـــویـــســننـده:گلوریا _ gℓσяια در اون لحظه وقتی تهیونگ با خوشحالی بالا پرید و با چشم های ستاره بارونی که از تعجب و شادی برق میزدند ، لب های صورتی و بوسیدنیش که مدام تکون می خورد به جونگکوک خیره...