Part 01

41 7 2
                                    

***

کولی_بولونیا_ایتالیا

دسته‌ی کیف چرمش رو محکم به چنگ گرفت. مطمئنا اگه مشت دست هاشو از هم می‌گشود، خطوط هلالی شکلی که با فشار ناخن هاش درست کرده بود رو میدید. خونه به حدی ساکت بود که صدای تیک و تاک ساعت و دم و بازدم و ضربان قلبش رو بلندتر از هرچیزی می‌شنید، با این وجود این میزان از سکوت و آرامش براش چندان جای تعجب نداشت.

هوای موجود در فضا رو با نفسی عمیق به ریه هاش فرستاد؛ بعید بود که در مورد بو های مختلف تشخیص اشتباهی بده‌. به حس بویاییش اطمینان داشت، میتونست بوی چوب خیس شده، مبلمان نو و خاک نمناک رو از هم تفکیک کنه.

دوست نداشت بقیه زمان رو مستأصل و بی حرکت توی مرکز اتاق بمونه. فراموش نکرده بود که میزبان بیماره؛ اما سکوت بیش از اندازه‌ی منزل و خلاء بزرگی که فضا رو پرکرده بود حس متفاوتی داشت، حسی مثل پا گذاشتن در یک خانه متروکه.

پیش از قدم برداشتن دندان هاشو به روی هم فشرد و گره‌ی کرواتش رو با دست چپ‌ کمی شل کرد. درون اتاق نشیمن سه در دیگه هم وجود داشت که یقینا یکی از اونها می‌بایست اتاق میزبان باشه.
برای اطمینان از وضوح صداش،‌ برای چند ثانیه گلوش رو صاف کرد و سپس صدا زد:
-سینیور کیم؟

-سلام، روز دوشنبه بخیر.‌ من اینجام.

حقیقتاً به هیج وجه آمادگی نداشت که با این سرعت‌ پاسخی دریافت کنه، گوشاش به چند ثانیه‌ای تأمل احتیاج داشتن و برای معمول افراد این چند ثانیه وجود داشت. سرعت میزبان در پاسخ دادن، مرد رو کمی شرمنده و همرمان کمی گیج می‌کرد!
با تمرکزی که حالا کمی از دست رفته بود دوباره کلمات رو کنار هم چید:
-توی کدوم اتاق هستید؟

اینبار چند ثانیه‌ای مکث بین صحبت خودش و صحبت میزبان ایجاد شده بود:
-در قرمز رنگ. دقیقا رو به روی در خروجیه، از اونجا حدودا یا ۱۹ قدم و نیم فاصله داره. روی دستگیره‌ی طلایی چند تا زائده خاکستری رنگ‌ میبینی. الان 4 دقیقست که بیرون ایستادی. زودتر بیا داخل.

احساس شرمندگی حالا براش پررنگ تر و جدی تر بنظر میومد.‌ بدون فوت وقت اضافه به سمت دری که مشخصاتش رو شنیده بود حرکت کرد. ناخودآگاه طی همون مسیر کوتاه لبه های کتش رو صاف کرد و گره‌ی شل شده‌ی کرواتش رو تنگ‌ تر کرد.
گویا در ناخودآگاه به این موضوع واقف شده بود که چشم های ریزبینی در انتظار دیدنش هستند.

ناخودآگاه قدم‌هاش رو تا در قرمز رنگ شمرد! شانزده، هفده، هجده! هجده قدم! پس به احتمال زیاد صاحب خانه، پاهایی به نسبت خودش کوچک‌تر داشت که این مسیر رو با بیست قدم طی می‌کرد.

با ورود به اتاق طبق عادت، سریع پشت کرد و در رو به آرامی بست. انگشت های سرد شدش رو به هم قفل کرد. چشم از در چوبی قرمز رنگ گرفت و چند لحظه بعد، نگاهش به سمت فضای جدیدِ پیش رو برگشت و صدایی گیرا ازش پذیرایی کرد:
-سلام، روز دوشنبه بخیر. من کیم تهیونگ هستم.

Cyan Salvatore - KookvWhere stories live. Discover now