Part 02

11 5 0
                                    

***

•استان گانگوون، شهرستان اینجه: دره جیدونگ

سردی هوا رو همراه با نفس عمیقی، به داخل ریه‌هاش فرستاد.
پلک هاش رو به عمد بسته بود، مشخصا داشت تلاش می‌کرد که دربرابر وزش پرشتاب باد مقاومت کنه. توجه کم راننده به دست انداز ها و ترمزهای نصفه نیمه، باعث می‌شد تا نتونه از سفرش در آرامش لذت ببره.

با حس خارش در نوک بینیش، ناخودآگاه قبل از اینکه دستش به دهانش برسه عطسه محکمی کرد. نمیتونست تکیه گاهش رو کاملا رها کنه؛ با ابرو های درهم، چند ثانیه‌ای درگیر مالش دادن بینیش شد.

عقربه های ساعت مچیش دوازده و هفت دقیقه رو نمایش میدادن، براش اهمیت داشت که راس ساعت‌ سه به مقصد برسه‌ و قسمت سخت سفر هم دقیقا همین موقعیت مکانی بود؛ یعنی دره‌ی جیدونگ.

کم کم داشت بی‌حوصله می‌شد. با نارضایتی روی پیشانی یخ زده اش دست کشید و سرش رو توی پتوی کاپشنش پنهان کرد. پسر کوچک‌تر با فاصله یک قدمی اون نشسته بود؛ صورتش رو چرخاند و نیم نگاهی به نیم رخش انداخت و با صدای نسبتا بلندی پرسید:
-سردت که نیست؟

متوجه شد با اتمام جمله‌اش، نگاه پسر داره رفته رفته تغییر پیدا می‌کنه. از قفل شدن فک و لب هایی که داشت محکم به هم می‌فشرد متوجه شد که چه کبریتی به انبار باروت انداخته.

مصرانه به لبه های پتوی زرد رنگی که به‌وسیلش احاطه شده بود، چنگ می‌انداخت. طوری با خشم روی پتو ناخن می‌کشید که انگار اون مسبب سفر کردنش با یک ماشین باربریه! به جعبه‌ی ابزاری که مدت ها با وسایل داخلش توی گوشاش سر و صدا به پا کرده بود، لگد محکمی حواله کرد و به حالت کلافه‌ای صداشو بالا برد:
-خدا لعنتت کنه نامجون! فقط همینو میتونم بهت بگم.

نامجون محتاطانه دستش رو از میله فلزیی که بهش چسبیده بود جدا کرد و به سمت دکمه باز شده پیرهنش برد. در دسترس نبودن دست مخالفش باعث شد به این موضوع فکر کنه که چقدر دکمه بستن با یه دست میتونه سخت باشه.
انگشت هاش برای جا انداختن دکمه در تلاش بودن و نگاهش به انتهای جاده مات مونده بود. چند دقیقه‌ای رو به این حالت سر کرد تا اینکه برخورد شدید چیز سفتی به بازوش، اونو از حاله گُنگِش بیرون کشید.‌ بازهم اون صدای خشمگین آشنا:
-به چی زل زدی؟ من دارم یخ میکنم و تو عین خیالت نیست؟ زود باش یه کاری بکن! این مصیبتی که میکشم نتیجه‌ی ایده پردازی‌های ناب جنابعالیه.

لب هاش برای جواب دادن به پسر عصبانی از هم گشوده شد و چیزی نمونده بود که برای آرام کردنش، مقدمه چینی کنه که با تکان ناگهانی و بدی که ماشین خورد، به اندازه‌ی یک قدم به جلو پرتاب شد. برای نگه داشتن وزنش روی سکو، فشار زیادی به ساعد دستش آورده بود.
پیشانی و گوشه های چشمش از شدت درد چروک شد، شروع به مالش دادن ساعدِ دردمندش کرد و با صدای ضعیفی پاسخ داد:
-من چه میدونستم عین پیرزنا وسط بهار با هر نسیمی که می‌وزه یخ می‌کنی جانگکوک! اگه می‌خواستیم منتظر تاکسی بمونیم تا نصفه شب هم نمیتونستیم به خونه پدرت برسیم. بعد از تموم شدن جاده‌‌های جیدونگ سوار تاکسی میشیم، قبول؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Cyan Salvatore - KookvWhere stories live. Discover now