part11

200 6 0
                                    

صبح تهیونگ با صدای جیغ و گریه ی جونگکوک از خواب پرید با عجله به سمت طبقه ی پایین رفت و دید که پدرش داره با شلاق محکم به کمرش میزنه نمیدونست چرا ولی قلبش با هر ضربه ای که به کوک میخورد به درد میومد
پدرش رو کنار زد و کوک رو گرفت بغلش
-بهش دست نزن عوضی
+تهیونگ...من...من...متاسفم بابت همه چی لطفا از دست پدرم نجاتم بده
به قدری گریه میکرد که نمیتونست خوب کلماتش رو به زبون بیاره
-هیسس اروم باش لازم نیست عذر خواهی کنی کسی که باید معذرت بخواد تویی پیرمرد بی وجدان
بلند شد و یقه ی اون رو گرفت و به دیوار کوبوندش ولی هیچ ریکشنی جز ی پوزخند دریافت نکرد
پدر:واقعا فکر میکنی میتونی من رو بکشی؟
خب پس امتحانش کن پسر جون
خواست مشت محکمی توی صورتش بزنه که کوک دستش رو گرفت
+تهیونگ خواهش میکنم بس کن
خون جلوی چشماش رو گرفته بود ولی وقتی با چهره ی معصوم و چشمای اشکی کوک رو به رو شد یقش رو ول کرد و کوک رو بغل کرد
+لطفا تمومش کن فقط بزار بره
بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد و پدر کوک رو به سمت بیرون راهنمایی کرد و اون هم رفت
-اینکه بهت رحم کردم و از دست اون نجاتت دادم دلیل نمیشه که فکر کنی هنوزم مثل قبل دوست دارم
+م.ممنونم
چیزی نگفت و رفت طبقه ی بالا و وسایلش رو جمع کرد و به سمت در رفت که کوک دستش رو  با بغض گرفت
+تهیونگ کجا میری؟؟
-خونه ی خودم سعی کن جلوی دست و پام نباشی
+ولی من نمیتونم تنها اینجا بمونم
تمام این سال ها پدرم من رو مقصر هر اتفاق بدی که توی زندگیش میوفتاد میدونست و البته هنوزم همینه هیچوقت من رو به خاطر خودم نخواست من رو ی وسیله برای رسیدن به اهدافش میدونه و همیشه از این وضعیت رنج میبرم
وقتی تو اومدی تو زندگیم همه چی فرق کرد فکر کردم کسی رو دارم که بتونم بهش تکیه کنم و از این فشار هایی که پدرم بهم تحمیل کرده نجات پیدا کنم ولی تو هم تا هویت پدر من رو فهمیدی ازم دوری کردی
البته عادت کردم تو هم مثل بقیه...میتونی بری
دستش رو ول کرد و اشک هاش روی گونه هاش میریخت تهیونگ با دیدن این صحنه قلبش لرزید دلش نمیخواست کسی که دوستش داره به خاطرش اذیت شه چمدونش رو گذاشت کنار و نوازشش کرد
همه چیز خوب بود تقریبا اروم شده بودن ولی با پیشنهاد یهویی ای که کوک داد ته از تعجب ازش جدا شد و بهش نگاه کرد

My boyWhere stories live. Discover now