part15

177 7 0
                                    

تقریبا شب شده بود
همه جا ساکت بود و کوک توی گوشیش بود و تهیونگ توی باغ به گل ها آب میداد
از اون طرف کوک داشت به حرف های پدرش فکر میکرد
اگه عقل‌ش بهش دستور میداد باید طبق روش پدرش رشد میکرد
اگه قلب‌ش بهش دستور میداد باید طبق روش خودش رشد میکرد
منطق‌ش حکم میکرد اون کار رو انجام بده
اما احساس‌ش حکم میکرد تا با تهیونگ باشه و هر چیزی که بخواد بهش اسیب بزنه رو از بین ببره
بین دو راهی سختی گیر کرده بود
نمیدونست کدوم راه رو انتخاب کنه
تو همین افکار بود که تهیونگ وارد اتاق شد و با لبخند پرسید
-عزیزم
چیکار میکنی؟
+هیچی توی گوشیم بودم
تو چیکار میکردی؟
-داشتم گل ها رو آب میدادم
به نظر پژمرده میرسیدن
کسی نیست که بهشون رسیدگی کنه؟
+چرا یه باغبون داشتیم ولی معلوم شد جاسوسه
برای همینم دیگه کسی رو نیاوردم
چون نمیشه به هیچکدوم اعتماد کرد
-او‌‌...پس که اینطور
پس فکر کنم از این به بعد وظیفه ی منه که مراقب‌شون باشم
+ولی عزیزم مجبور نیستی خودت رو خسته میکنی
-نه خسته نمیشم به این کار علاقه دارم
تو چی؟
به چی علاقه داری؟
+به هر چیزی که مربوط به تو بشه
پس منم از این به بعد گل ها رو دوست دارم
با لبخند گفت و بعد رفت بغل ته و صورت‌ش رو ناز کرد
-کوچولوی من
مهم ترین چیزی که به من مربوط میشه عشق‌م نسبت به خودته
این مهم ترین چیزیه که توی زندگیم دارم
+واقعا میگی؟
همه از این حرفا میزنن
مهم اینه بهش عمل کنن
-هم حرف‌ش رو میزنم هم بهش عمل میکنم
قول میدم
+ولی تو حتی آزادی بهم صدمه بزنی
چون به قدری عاشقتم که مهم نیست چیکارم میکنی
فقط میخوام کنارت باشم تو هر شرایطی
تهیونگ لبخند مهربونی زد و پسر بازیگوشش رو قلقلک داد
+ولم کن ولم کن دلم درد گرفتتت
-باشه باشه من تسلیم
ولی به جاش باید توی آماده کردن شام کمکم کنی
+باشه قبوله
درضمن من دستپختم خیلی‌م خوبه
-ببینیم و تعریف کنیم آقای از خود راضی
+هی من از خود راضی نیستم آقای مغرور
-منم مغرور نیستم
با خنده حرف آخرش رو زد و کوک رو بلند کرد و باهم به سمت اشپزخونه رفتن

My boyWhere stories live. Discover now