1

22 0 0
                                    

+چرا مثلا اینجوری میکنی ته مگه چیکار کردم؟
_کوک متوجه نیستی نه کمپانی گفت قرار نداریم زیر پا گذاشتم گفت باهم نخواهیم زیر پا گذاشتم و حاضر بودم بخاطرت‌ جلوی عالم و آدم وایسم ولی تو حتی توجه نکردی حتی انقدی برام ارزش قائل نبودی که کاری که عذابم میده رو انجامممم ندی میفهمییی؟
+ته من فقط دستای اون پسرو گرفتم و بغلش کردم چون تو فن میتینگ بودیم من مجبورمممم‌ میفهمی مجبورم توهم مجبوری
_اره منم مجبورم توهم مجبوری نامی هیونگم مجبوره ولی نه اینکه اونجوری بغلششششش کنییییی‌ میفهمیییی
+من متاسفم هیونگ متاسفم اگه اینجوریه مقصر منم متاسفم و معذرت میخوام
_بنظرت معذرت خواهیت چیزیو درست میکنه تا حالا به قیافه من اینجوری مواقع نگاه کردی که چجوری صدای شکستن قلبم رو از همه مخفی میکنم تا حداقل تو رو داشته باشم ولی توووو هر بار عذابم میدی جونگکوک!
+عااا.. فک نمیکردم تا این حد برات عذاب آور باشم و بخاطرم‌ انقد درد بکشی... میتونی بری
+میزارم‌بری‌‌ولی...‌فقط‌یه‌قولی‌بهم‌بده،بهم‌قول‌بده‌گاهی‌بهم‌فکر‌کنی‌؛لابه‌لای‌خستگیات‌بهم‌فکر‌کن..منم‌قول‌میدم‌همیشه‌بهت‌فکر‌کنم.‌هرثانیه،هر‌دقیقه،هر‌ساعت،هر‌روز‌،برات‌اشک‌میریزم‌و‌بخاطرت‌زندگی‌میکنم‌...‌
"ازت‌خواهش‌میکنم‌منو‌فراموش‌نکن‌‌هیونگ"
_من... من.... نمیخواستم اینجوری بشه.. جونگکوک من من دو...
+من میخوام، نمیخوام باعث عذاب عزیزترین آدمم بشم
_الان جدی میگی؟
+برو هیونگ برو با کسی زندگی کن که مثل من نباشه
_ج... ج... جونگک... جونگکوک
+خداحافظ... نعناع ی من:)
تهیونگ فقط با چشمای اشکی و پر از بغض رفتن جونگکوک رو تماشا کرد و با زانو روی زمین افتاد. باورش نمیشد کسی که سالها تمام زندگیش بود و هر چی که می‌خواست بود جلوی چشماش رفت و برای همیشه ترکش کرد.
تهیونگ با قلبی پر از درد از اتاق بیرون رفت و از نامجون‌ سراغ پی دی نیم رو گرفت و به سمت اتاقی که نامجون‌ نشون داد رفت
+چیشده..
_من... من و جونگکوک... از هم جدا... جدا شدیم
+چیشدددد؟؟؟ ینی چی چرا؟ مطمئنی کاملا جدا شدین؟ و مثل دعوا های اکثر رابطه ها نیست؟
_برای همیشه تموم شد... حالا خیال شماهم از بابت قوانینتون راحته دیگه من یا اون قانون شکنی نمی‌کنیم..  در این موضوع!
+ببین تهیونگ من واقعا برام مهم نبود که قوانین زیر پا گذاشتید ولی بیشتر ناراحتم برای رابطتتون‌ رابطه به اون قشنگی که همه براش کف و خون قاطی میکردن چجوری به اینجا رسید... (:اره ارواح عمت*)
_...
+ته تو حالت خوبه؟
_خ... خوبم!
تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت در رفت ولی در عرض چشم به هم زدنی بی جون روی زمین افتاد.
پی دی نیم سریع با سر و صدا اعضا رو صدا زد و نامجون‌ زودتر از همه در اتاق رو باز کرد و با جسم بی جون تهیونگ مواجه شد
یک ساعت بعد:
تهیونگ خیلی آروم چشماشو باز میکنه و برای مدتی به سقف سفید رنگ خیره میشه و آروم آروم یادش میاد چه اتفاقایی افتاده یکم اینور و اونور رو نگاه میکنه متوجه میشه توی بیمارستانه.. سعی میکنه بشینه که صورت جونگکوک رو میبینه که سریع خودشو مخفی میکنه... بغض گلوشو‌ چنگ میزنه و خفش‌ میکنه طوری که حتی نفس کشیدنم براش سخت شده بود
نامجون‌ از سمت راست تهیونگ به سمتش اومد و آروم دستشو روی سرش گذاشت.
+حالت بهتره؟
_خوبم میخوام برم
+کجا میخوای بری فعلن باید بمونی
_چه فایده ای داره؟؟؟ هااا چه فایده ای دارههههه هزار تا از این سرم و دارو و کوفت بهم بزنن حالم خوب نمیشه من جسمم شاید حالش خوب نباشه ولی روحم داره تیکه تیکه میشه داره میسوزه من تمام جونمو از دست دادم تمام زندگیمو تمام چیزی که آرزوم بودهههه میفهمی اینا رو هیونگگگگ میفهمیییی
تهیونگ ناخواسته بدون اینکه متوجه بشه شروع به اشک ریختن میکنه و به پیرهن نامجون چنگ میزنه و عین پسر بچه ها بهونه میگیره

_________________________________________________

اینجا پی دی نیم رو سعی کردم یکم مهربون نشونش بدم:) تا یکم از وحشتناک بودنش کم شه

ParanoiaWhere stories live. Discover now