الفا روی یکی از صندلی های خالی بار نشسته بود و به تمام ادم هایی که بی خود و بی جهت سعی در تحریک الفا داشتن، نگاه میکرد
ولی هیچکدوم از اون ادما نمیدونستن که الفا ازشون تنفر داره و فقط برای خاموش کردن افکارش اینجا امده بود ولی اگه میدونست تک تک این ادما مخصوصا امگا ها روی مخش میرفتن
پاشو از در خونه بیرون نمیذاشت و خیلی راحت روی مبل لم میداد
الفا به ارومی برگشت و لیوان بین انگشت هاش گرفت و خیلی اروم به سمت لب هاش برد و یه جرعه کوچیک ازش خورد
: سلام تنهایی...
الفا بعد از اینکه لیوان روی میز گذاشت به سمت امگا برگشت که سعی داشت
خودشو نزدیک پسر بکنه ولی الفا از رایحه که حس میکرد حالش بهم میخورد
-: یااا... داری چه غلطی میکنی
رایحه بد امگا باعث شد اعصاب پسر بهم بریزه
اروم از روی صندلیش بلند شد ولی امگا به سرعت بازوی پسر رو گرفت و نزدیک خودش کرد
: فقط سعی دارم کمکت کنم
-: من به کمکت نیاز ندارمم
الفا بازوشو از بین دست های امگا بیروم کشید و از توی جیبش پول شراب هایی که خورده بود و پرداخت کرد.
با لی حوصلگی از بار خارج شد، چقدر خوب بود که مکان با اون رایحه هایی عجیب رو ترک کرده بود.
الفا از اولشم نباید پاشو اینجا میزاشت ولی کاری که شده بود
به هرحال کلی راه تا اینجا امده بود، خیلی اروم از توی کتش یه نخ سیگار برداشت
و بین لب هاش گذاشت و از توی جیبش فندکش رو برداشت تا خواست روشنش کنه
صدایی از توی کوچه شنید اولش خواست بی تفاوت باشه
اما با حس رایحه ی امگا که داشت کل فضا پخش میشد به ارومی به سمت کوچه قدم برداشت
: اینجا رو داری رایحه تو پخش میکنیی
*: این.. اینجوری نیستت
الفا از گوشه اتفاقات رو دید میزد، دوتا الفا حدود سی ساله دور یه امگا جمع شده بودن
پسر اول میخواست هیچ واکنشی نشون نده فقط به راهش ادامه بده اما نتونست اون مظلومیت چهره امگا رو نادیده بگیره
: حالا که مثل هرزه ها رایحه تو پخش میکنی پس باید دردشم تحمل کنی
الفا با بی رحمی تمام یقه امگا رو گرفت و به دیوار کوبید و تا خواست شلوار امگا رو در بیاره
-: یااا.. دارید چه غلطی میکنید
پسر دستشو به ارومی پایین اورد و اون دوتا الفا اروم برگشتن با تعجب نگاه میکردن
خود الفا هم نمیدونست داره چیکار میکنه و فقط بخاطر اینکه بعد ها نمیتونست عذاب وجدانش رو اروم کنه پاشو به این ماجرا باز کرد
-: چطور میتونید به اون امگا بیچاره دست بزنید
: اونش به تو ربطی نداره حرومزاده
الفا با شنیدن این حرف سرشو پایین کرد و شروع به خندیدن کرد
با اینکه اون دوتا از شدت تعجب به همدیگه نگاه میکردن امگا از ترس روی زمین نشست و خودشو بغل کرد
از اینکه میترسید اتفاقی براش بیفته دست و پاهاش میلرزید و فقط ارزو میکرد اون مرد نجاتش بده
بالاخره الفا دست از خنده برداشت و جوری اون دو مرد رو نگاه کرد که باعث شد به سمتش حمله ور بشن.
الفا با تمام خونسردی از تمام ضربه های که اون دو مرد میزد جا خالی میداد و گاهی خودش ضربانی به بدن های اون دو مرد میزد
که از درد به خودشون می پیچیدن درسته حرکات الفتا خیلی کوتاه و کم بود
اما میدونست کجا بزنه که طرف نتونه از جاش بلند شه
در اخر وقتی فهمیدن کاری از دستشون برنمیاد پا به فرار گذاشتن
-: عوضی
الفا به ارومی سمت امگایی رفت که رایحه اش به کل پخش شده بود
اما رایحه پسر کاملا متفاوت بود جوری نبود که حال الفا بهم بخوره یا احساس بدی بهش دست بده.
وقتی بیشتر به امگایی که از ترس جمع شده بود و اشک هاش دور چشماش بودن، نزدیک میشد میتونست رایحه توت فرنگی رو حس میکرد
-: نترس کاریت ندارم
امگا اروم سرشو بالا کرد و توی چشمای الفا نگاه میکرد
حتی امگا متوجه رایحه نعنای پسر شده بود. رایحه نعنا خوش بو ترین بویی که تاحالا حس میکرد
-: ببینم اسمت چیه... خانوادت کجان
امگا لبشو گاز گرفت و پاهاشو بیشتر بهم چسبوند، چی باید به این الفا میگفت
شاید اگه تمام حقیقت زندگیشو میگفت زره ای دلش برای امگا می سوخت و کمکش کنه
الفا برای اینکه بتونه بهتر با امگا حرف بزنه دقیق روبه روش وایمیسته
-: تا وقتی سکوت کنی و چیزی نگی نمیتونم مشکلت رو حل کنم
امگا دست از لب هایی که از بس پوست شون رو کنده بود
کشید ولی هنوز نمیتونست بفهمه چرا الفا سعی داشت کمکش کنه چرا فقط تنهاش نمیذاشت
تا به خاطر مشکلاتی که داره گریه کنه و از مهم تر چرا نجاتش داد
-: باش هرجور مایلی
با اینکه الفا خیلی بیشتر از قبل رایحه حس میکرد و هیچی نمیگفت پس سعی کرد
که بترسونتش نا شاید حرف بزنه، خیلی اروم بدون در نظر گرفتن
رایحه امگا از جاش بلند شد که یهو امگا گوشه کت پسر رو گرفت
*: خانوادم ولم کردن... کسیو ندارم
-: یعنی هیچکس رو نداری کمکت کنه
امگا سرشو به نشونه نه تکون داد و گوشه لباس پسر رو ول کرد حالا الفا مونده بود با یه امگا.
الانکه تا اینجا امده بود نیمتونست وسط راه ولش کنه
و بره با اینکه کلی الفا های بی رحم دور اطراف شهر بودن
-: باشه پس من کمکت میکنم
الفا دستشو به سمت پسر دراز کرد ولی امگا میترسید
از اینکه اونم مثل بقیه الفا ها باشه خیلی خیلی میترسید ولی چاره ای دیگه ای نداشت
این الفا صدبرابر کسایی که اون بیرونن و فقط برای خوشگذرونی امگا هارو مورد ازار قرار میداد بهتر بود
-: گفتم که ازم نترس
امگا به ارومی دستشو گرفت و از روی زمین خاکی بلند شد و دقیق پشت سرش راه افتاد
ولی نمیتونست نگاه هاشو از اطراف برداره تا اینکه به ماشین رسیدن
الفا به ارومی کتش رو از تنش دراورد و روی شونه های امگا انداخت
-: بهتره خودت گرم نگه داری
امگا با چشم های لرزون به پسر نگاه میکرد با خودش میگفت
بهترین ادمیه که توی عمرش دیده با اینکه قیافش سرد و خشکه ولی قلب مهربونی داره یا شایدم دلش برای امگا میسوخت
*: ممــ.. ممنون
الفا به سمت در ماشین رفت و امگا به سرعت وارد ماشین شد و خودشو جمع کرد
اصلا عادت نداشت که توی یه ماشین شیک و البته گرم بشینه
امگا کوچولو اصلا توی ذهنش تصور هم نکرده بود. الفا هم به سرعت نشست
و بعد از ماساژ دادن دست هاش به قصد گرم کردن ماشین روشن کرد
و به سمت خونش رفت با اینکه نمیدونست بردن یه امگا به خونش کار درسته
یا نه اما بازم قلبش نمیتونست اجازه بده یه امگایی که کسی رو نداره توی کوچه پس کوچه های سئول تنها بزاره
-: نگفتی اسمت چیه؟
*: هوسوک..
الفا سریع نگاهشو به جاده داد تا جایی که تونست سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا دیگه سوال های عجیبی از پسر نپرسه
-: چند سالته؟؟
*: هفده سالمه
الفا تا این حرف رو شنید پاشو روی پدال گاز گذاشت و امگا با سر رفت توی شیشه، خیلی اروم جوری که امگا رو نترسونه با شوک نگاش کرد
-: الکیییی... همش هفده سالتتهههه
*: مگه تو چند سالته
-: همون بهتر سنم پنهون بمونه
امگا با کنجکاوی به صندلی تکیه داد ولی نمیتونست نگاهشو از روی الفا برداره با اون عقل میخواست از روی قیافه سنش رو حدس بزنه ولی نمیتونست شاید باید ازش میپرسید
*: نمیشه بهم بگی
-: نه نمیشه
الفا پاشو روی گاز گذاشت و با سرعت زیادی به سمت خونش رفت
پسرهم کت الفا بیشتر روی خودش کشید و بینی کوچکیش عطر الفا رو بو میکشید و سعی داشت خودشو اروم کنه
دلش نمیخواست توی این موقعیت وارد هیت بشه الکی برای خودش مشکل درست کنه
ولی این عطر زیادی خوشبو بود و هر لحظه ممکن بود امگا کوچولو به این عطر معتاد بشه و نتونه خودش رو نجات بده
YOU ARE READING
" your scent "
Fanfictionخلاصه: وقتی الفا برای اروم کردن افکارش به بار میره، حالا خودشو درگیر یه امگا میشه