الان صبح شده بود ولی امگا حتی یک سانت هم از جاش تکون نخورده بود
با اینکه الفا راحت خوابش برده
*: نگاش کن منو اینجا زندونی کرده خودش تخت خوابیده
امگا به الفا خیره شد،جوری الفا چشم هاشو اروم بسته بود و به خواب عمیق رفته بود که اگه تکون نمیخورد امگا فکر میکرد خدایی نکرده اتفاقی براش افتادهامگا همچنان به الفا نگاه میکرد با خودش فکر میکرد
چی میشد اگه برمی گشت چی میشد اگه دوتایی باهم بچه شون رو بزرگ میکردن
و هزار فکر دیگه
-: صبح قشنگت بخیر هوسوکم
*: منو اونجوری صدا نزن... خوشم نمیاد
الفا یه پوزخندی زد و خیلی اروم روی مبل نشست و به امگا خیره شد
*: به چی نگاه میکنی
الفا خیلی اروم از جاش بلند شد به سمتش قدم برداشت و روبه روش نشست
-: لجبازی رو بزار کنار بیا روی مبل بشین.. اینجوری کمرت خشک میشه
*: نمیخوام... اصلا به تو چه
الفا به چشمای امگا خیره شد و یهویی امگا رو به صورت براید استایل بغل کرد و روی مبل گذاشت
*: کی بهت گفته بهم دست بزنی
الفا بهش نزدیک شد و یک دستشو کنار پاش و اون یکی رو روی دسته مبل گذاشت و توی چشمای امگا نگاه کرد
-:هر وقت بخوام بهت دست میزنم سوکا
امگا اب دهنش قورت داد و نگاهشو پایین انداخت و سعی کرد
ارتباط چشمی شو با الفا قطع کنه میدونست اگه بیشتر به چشماش نگاه کنه
کنترلش رو از دست میده و کاری میکنه که دیگه راه برگشتی نداره
-: چیشد چرا نگاهتو ازم گرفتی
*: اگه بهت نگاه کنم ممکنه یه مشت محکم بزنم توی دهنت
الفا خیلی اروم دستاشو برداشت دستاشو توی جیبش گذاشت و به امگا نگاه کرد
-: باش پس برم یه چیزی بیارم بخوری
الفا برای اخرین بار به امگاش نگاه کرد
به سمت اشپزخونه رفت و در یخچال رو به ارومی باز کرد و هرچی داخل یخچال مونده بود
برداشت روی میز چید از اونجایی که الفا حوصله درست کردن غذا نداشت
غذا های اماده کرده داخل یخچال گذاشته بود
*: همه شون غذا های اماده کردس
-: اره خب.. چون حوصله پختن غذا ندارم واسه همینه
امگا اروم از جاش بلند شد و یک راست امد داخل اشپزخونه و به حرکت های الفا نگاه میکرد
که به سرعت برای خودشون بشقاب و چنگال اماده میکنه
-: بشین
امگا با چشم غره روی صندلی نشست و منتظر شد که الفا یکی از غذا های روی میز رو براش بکشه که خیلی اروم بشقاب جلوش گذاشت و خودش هم نشستامگا دستشو به سمت قاشق برد و شروع کرد به خوردن غذا ها با اینکه غذای اماده کرده به پای غذای هایی که خودش میپخت نمیرسید
-: خوشمزس؟
*: بدک نیست
امگا اخرین لقمه غذاشو خورد به صندلی تکیه داد و به الفا خیره شد
که بالاخره بشقابش خالی شد و اونم به چشمای امگا خیره شده بود قرار بود
-: چیزی شده
امگا سریع نگاهشو از الفا دزدید و اروم از جاش بلند شد و بشقابش روی کابینت گذاشت
شیر اب باز کرد به خیالش میخواست دست هاشو بشوره که الفا از پشت بغلش کردبرای یه لحظه ثانیه ها برای امگا وایستاد انگار تمام مدت منتظر این لحظه بود
الفا حلقه دستشو محکم دور کمر امگا گرفت و سرشو روی شونش گذاشت
-: نمیدونی چقدر واسه پیدا کردنت تلاش کردم.. چقدر خودمو به اب و اتیش زدم
*: توعم نمیدونی چقدر اون لحظه ترسیدم.. من فقط هفده سالم بود
الفا سرشو از روی شونه امگا برداشت و خیلی اروم طرف خودش برگردوند و با بغضی که توی گلوش بود به امگاش نگاه کرد
-:من خیلی احمق بودم... خیلی
الفا سرشو پایین انداخت و مدام این حرف رو با خودش تکرار میکرد
با اینکه امگا میخواست تک تک لحظات زندگی الفا رو تلخ کنه
YOU ARE READING
" your scent "
Fanfictionخلاصه: وقتی الفا برای اروم کردن افکارش به بار میره، حالا خودشو درگیر یه امگا میشه