1⁦⊙⁠.⁠☉⁩

103 15 10
                                    

بدون توجه به هوای سرد و یخبندون روبه روشون غرق هم شده بودند. جیمین غرق در لمس های داغ و پروانه ای مرد زندگیش و جونگ کوک پیچیده شده در پیله شکلاتی چشم های کسی که زندگی بهش بخشیده بود.
جیمین مثل یه پروانه طلایی از جنس نور اومده بود.
اومده بود که نجات بده این مرد رو.
اومده بود تا به جونگ کوک هدیه بده لبخندی از جنس خورشید رو.

مثل یه الهه که با پرستشش روز به روز همه چی بهتر میشه،انگار جیمین هم اومده بود تا رنگی کنه دنیای خاکستری وجود مرد رو.

بعد از مرگ تنها خانواده‌ش یعنی مادرش خیلی تنها شد.جونگ کوک حرکت کردن رو بلد بود اما انسان بودن رو نه.نفس کشیدن رو بلد بود اما زندگی کردن رو نه. تنفر ورزیدن رو به از بر بود اما عاشق شدن رو نه.برای پیشرفت تجاری و ادغام شرکت ها با رقیبشون اون تصمیم گرفت ازدواجی بدون عشق داشته باشه.با دختر ارشد خانواده لی. زندگیشو بدون هیچ عشقی شروع کرد.اگر میتونستین زندگی اون دو نفر رو ببینین به سادگی متوجه میشدین تنها چیزی که بین اون دو نفر جریان نداشت حس عاطفه و دوست داشتن بود.دختر تلاش زیادی میکرد اما هر بار شکست میخورد.قلب مرد مثل یه تیکه سنگ بود.سخت بود.مقاوم و غیر قابل ذوب.قلب مرد جوری یخ زده بود که حتی وقتی سویون موهای بلند خرماییشو که تا پایین کمرش بلند بود رو کوتاه کرد مرد متوجه اش نشد.اون عملا خودشو با کارای شرکت خفه می‌کرد.سویون این رو می‌دونست که این فقط یه ازدواج سوری برای منافع شرکت هاشونه.وقتی پدرش راجبش بهش گفت ازش خواست که به عنوان دختر ارشد خانواده پا پیش بزاره و اینجورب شرکتشون رو از ورشکستگی نجات بده اون با کمال میل پذیرفت.حتی وقتی پدرش گفت که جونگ کوک هم فقط حاضره برای پیشرفت بیشتر اینکارو انجام بده و عاشقش نیست بازم پا پس نکشید.شاید چون اون خیلی قبل تر قلبشو باخته بود به بد بوی دانشگاه .پسری که دستاش پر از تتو نوشته ها و اشکال نامفهوم بود.با خودش گفت شانس فقط یبار در خونه آدمو میزنه پس اون با جون و دل پذیرفت.اون حتی بعد از یک سال تسلیم که نشد هیچ پاشو کرد تو یه کفش که بچه میخوام.در عوض مرد با فریز کردن اسپرماش از قبل فکر همه جارو کرده بود و سویون هم با لقاح اسپرم و تخمک سه تا بچه قد و نیم قد بدنیا اورد.می‌پرسید چرا؟خب اون نظرش این بود که وقتی بچه دار بشن جونگ کوک مهر پدری وجودشو میگیره و چون سویون مادر بچه هاشه رابطه شون بلاخره مثل زن و شوهرای واقعی میشه اما زهی خیال باطل!!
جونگ کوک بیست و هفت ساله قصه ما تا خر خره خودشو تو کار غرق می‌کرد و موقع تعطیلات همراه بچه هاش برف بازی میکردن و غذاهای جدید رو امتحان می‌کردن.
شاید فکر کنید که جونگ کوک یه آدم عوضی بوده؟
خب از دید دختری که عاشق مادرشه باید بگم بله!
اخه تو هر چقدرم که بخاطر منافعت پا به ازدواج داده باشی بازم در قبال همسرت وظایفی داری.وقتی سه تا بچه داری اونا برای کریسمس و مسافرتای خانوادگی لحظه شماری می‌کنن.
اما بچه ها ما همه حقیقت رو نمیدونیم.
اینکه سویون اونقدر عاشق مرد بوده که کلی دسیسه چینی کرده برای ورشکست شدن شرکت جونگ کوک تا در نهایت بتونه مرد رو به ازدواج مجبور کنه!
این واقعا مزحک و ترحم برانگیزه!
منظورم اینجور عشقاس.
تو که تا ابد نمیتونی منتظر فردی که عاشقشی بمونی.کاش سویون می‌فهمید که عشق زورکی نیست‌.دختره احمق همون اول باید بیخیالش میشد و الان سه تا بچه رو اینجوری حیران نمی‌کرد!
سویون رو درک نمیکنم.
اون می‌گفت عاشق جونگ کوکه اما مرد هر شب،تقریبا هر شب وقتی زن مست و پاپتیل برمیگشت خونه میتونست رد هیکی های روی بدنشو ببینه.اون از اول ازدواجشون همینجور بود و جونگ کوک هیچوقت درک نکرد...
میدونین چی میگم؟؟
اگر عاشق یه نفر باشی نمیزاری کسی غیر ازون باهات عشق بازی کنه.
این واقعا مزحکه!!
وضع به همین منوال بود تا اینکه مرد با عصبانیت به خونه برگشت.
چرا عصبانی بود؟؟
سویون پرستار خانم کیانگ،یعنی جیمین رو در حد مرگ کتک زده بود. اون تصادفی از همکارش اینو شنیده بود و وقتی سراغ جیمین رفت تا ازش حرف بکشه اون پسر مظلوم با بغض گفت«اقای جعون نمی‌دونم همسرتون چه مشکلی با من دارند که هر موقع نگاهشون به من میوفته دیوونه میشن و مهم نیست کجا باشه ایشون من رو مثل خمیر له و لورده میکنن.همین هفته گذشته گچ دست راستم رو باز کردم چون ایشونو میشناسم چیزی نگفتم اما دفعه بعد حتما شکایت میکنم!»
_د لعنتی اخه مشکلت با پسر مردم چیه که اونجوری گرفتیش به باد کتک؟؟؟
سویون پوزخندی زد و بطری سوجورو به لبهاش چسپوند.جونگ کوک بطری رو پرت کرد طرف دیگه ای و منتظر جواب موند.
_من میدونم دوسش داری جونگ کوک!!
_یعنی الان این مهمه؟؟
جونگ کوک با کلافگی گفت و روی پارکتای سرد نشست.
_جونگ کوک تو یه همسر داری که عاشقته،سه تا بچه قد و نیم قد داری که اونقدر شیرینن هر لحظه ممکنه اکلیل بالا بیارم.خونه،ماشین و ثروت کلان داری..
سویون ایستاد و اجازه داد رونای لخت و لاغرش در معرض دید مرد قرار بگیره.
_اخه چرا...هق..هیچکدوم ازینارو نمیبینی.چرا منو که برات خودمو پر پر میکنم نمیبینی!!
_سویون،خواهش میکنم حرفای تکراریتو تموم کن!!
من روز اولی که به دیدن تو و پدرت اومدم همون بار اول گفتم با ازدواج سوری مشکلی ندارم.بهت گفتم من گی ام و نمیتونم نسبت به یه زن حس داشته باشم.اما با این حال کنارت موندم.من...من حتی به زنا گرایش ندارم اما هیچوقت بهت خیانت نکردم حتی با همجنس خودم.من از اولش هم میدونستم تو عمدن نقشه چیدی تا شرکتمو ورشکست و منو مجبور به این ازدواج کنی اما بازم هیچی نگفتم.
تو هر شب با بدن کبود و بوی کام این و اون میای خونه!!
یکی از دوست پسرات انای منو وقتی اومده در اتاقتو زده به باد کتک گرفته!!
بچم از همه جا بی خبر اومده بود به مادرش شب بخیر بگه که این نصیبش شد.یکم که نگاه کنی میبینی تنها کسی که به این زندگی و بچه ها متعهد بوده من بودم نه تو!!
دیگه نمیتونم تحملت کنم.بیا فقط از هم جدا شیم!.نمیتونم با ادامه این زندگی بچه هامو اذیت کنم اونا هیچ گناهی ندارن!!
اینکه خاطرات تلخ مدام تو ذهنش تکرار میشدن دست خودش نبود.
باور اینکه حالا تو آغوش عشق زندگیشه
عشق!!
چه کلمه قشنگی
جونگ کوک برای اولین بار تو زندگیش عاشق شده بود و باور اینکه الان انقدر خوشبخته سخت ترین کار دنیا بود.

Welcome To The HellOù les histoires vivent. Découvrez maintenant