In The Shadow Of The Sun

103 35 55
                                    

ییبو همیشه عاشق شب و آرامشش بود اما شب که میرسید ، خیابونها خالی از آدم میشد چون گروه های مافیا آرامش رو از همه مردم دزدیده بودن.

ییبو شب رو دوست داشت چون تاریکی مطلق انگار یه دنیای خالی بود. دنیایی مناسب برای ییبو که هیچوقت چیز ارزشمندی نداشت؛ چیزی برای جنگیدن، نگرانی ای برای از دست دادن.

اما همه چیز تغییر کرد. ملاقات اونها یه اتفاق تو یکی ازون شبها بود. اولین کسی که توی تاریکی بهش اعتماد کرد و دستش رو گرفت. اون یه جرقه بود تا یه پسر عادی، معنای همه چیز زندگی وانگ ییبو ، رئیس بزرگترین مافیای چین بشه.

مابین زندگی پر زرق و برقی که هیچ قید و بندی نداشت ؛ اون پسر با چشمهای قهوه ای کشیده و صورتی که زیادی برای این دنیا زیبا بود تمام روحش رو تسخیر کرد و تبدیل شد به اشتیاقش برای اومدن به عمارتی که حالا میتونست بهش بگه خونه، زنده موندن به عشق دیدن خنده های اون پسر شیرین و فکر به اینکه جان اون رو هیولا نبینه...

کسی که به سردی معروف بود اجازه داد اون پسر ، قلب گرم و بی دفاعی باشه که بیرون از بدنش میتپید و حالا فقط میخواست مراقبش باشه.

با بدن خسته،صورت زخمی و لباسهای غرق خون وارد اتاق خواب شد...همیشه قبل از رفتن پیش جان ، لباسهاش رو عوض میکرد و نمیذاشت نشونه ای از خشونت و بوی خون روی تنش بمونه. این بار اما مبارزه سختی رو گذرونده بود. طوری که توی نبرد با اون محافظ های باند قاچاق ، خودش هم زخمی شده بود. حالا پیراهن سفیدش رنگین از خون تموم اون مردای کثیفی بود که سعی کرده بودن به جانش آسیب بزنن. جانی که مثل یه فرشته بود. برای همین خودش پا جلو گذاشته بود و تا وقتی مطمئن نشه همه ی اونها تاوان پس دادن به عمارت برنگشت.

ساعت از دو گذشته بود و نور کم رمقی که از پنجره میومد کافی بود تا ییبو بتونه صورت غرق خواب معشوقش مابین لحاف های اتاق رو ببینه. عشقش اونجا و در امان بود و همین باعث شد قلبش کمی آروم بگیره.

ییبو به سمت صورت جان خم شد...حالا میتونست رد اشکهایی که پیش از خواب ریخته بود رو روی صورتش ببینه . به بقیه سپرده بود تا نذارن چیزی درباره ماموریت آخرش بفهمه اما حتما با نیومدنش تا نیمه های شب نگرانش کرده بود.

اون پسر همیشه جوری نگران ییبو میشد انگار که اون یکی از بی رحم ترین رئیس های مافیا نبود.

"همه چی تموم شد عزیزم...دیگه نمیذارم هیچی اذیتت کنه"

اینبار برخلاف همیشه ، لباسهاش رو عوض نکرد و توی اتاق مشترکشون موند. هنوز نیاز داشت کنار جان بمونه. سیگاری روشن کرد و کمی از تخت فاصله گرفت.

عمارت توی سکوت محض فرو رفته بود. صدای نفس های کشیده ی جان و دودی که ریه هاش رو پر میکرد، باعث شد آدرنالین توی خونش کم کم فروکش کنه...

تصمیمش رو گرفته بود. بعد ازون ، باند رو ترک میکرد و مردی میشد که لیاقت عشق فرشته ش رو داشته باشه. یه مرد عاشق نمیتونست رئیس مافیا باشه.

میتونست وانمود کنه هیچ لکه ای نداره؟ جواب رو میدونست. اگر تموم دنیا ازش متنفر بودن هم اهمیتی نداشت. کافی بود جان اونهارو نبینه!

وقتی تموم آثار درگیری اونشب رو از بین برد ، کنار جان روی تخت جا گرفت.

فاصلش با پسر رو به صفر رسوند و تن لاغر محبوبش رو بین بازوهاش کشید. خوشبختانه تن جان به اون بالشت عضله ای عادت داشت و بعد از هوم کوتاهی به خوابش ادامه داد.

ییبو بوسه ای روی موهای مشکی و نرم جان گذاشت و لبخند کمرنگی زد. چشمهاش رو بست و اتفاقات اون شب رو کنار زد. برای صبح پیش رو و گفتن این جملات به جان مشتاق بود. حرفها توی سرش میچرخیدن.

"همه رو مرخص کردم...ازین به بعد فقط من و توییم"

جان رو در حالتی که با اون چشم های درشت براق نگاهش میکردن تصور کرد. شاید لبهاش از هم باز میشد و میخندید...ییبو حتما جلو میرفت و اون لبها رو با تموم وجود میبوسید.

"دوستت دارم"

این جمله رو به جان خیالاتش گفت و ناخداگاه قاب دستهاش رو دور تن پسر خوابیده تو آغوشش تنگ تر کرد...در نهایت نتونست جلوی زبونش رو بگیره. با جمله ی آرومی که از لبهاش فرار کرد، سکوت اتاق شکسته شد.

-دوستت دارم

ییبو پیش ازون شب هیچوقت منتظر طلوع خورشید نبود.



......................

سلام عزیزای دل😇

خیلی دلم براتون تنگ شده بود🫂🤍~چه بهونه ای بهتر از تولد ییبوی قشنگ و خفنمون🎁

اسم این ایمجین 'در سایه ی خورشید' یه استعاره به معنای کسیه که در انتظار رسیدن طلوع و صبحه.

امیدوارم دوسش داشته باشید^^❤️💚

با ووت و نظراتون بهم انرژی بدین که زود تر با فیک های کامل برگردم.⭐️

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Aug 05 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

در سایه ی خورشید(Yizhan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora