Part 2

42 14 2
                                    

یک هفته از اولین برخوردش با فلیکس می‌گذشت
تمام این مدت از کوچیکترین فرصت استفاده میکرد که بتونه باهاش حرف بزنه، اون پسر منزوی و به شدت تنهایی بود. کمتر کسی سمتش میرفت و محدود افرادی که بهش نزدیک میشدن واسه اذیت کردنش بود.

بخاطر کنجکاویش فهمیده بود که فلیکس توسط دختری با لقب پرنسس اذیت میشه ولی دلیلش رو کسی نمیدونست.

_ نمیتونم بیخیالش شم. به آرومی زمزمه کرد ولی جونگین تونست صداشو بشنوه.

+ هیونگ مشکلت چیه کلی دخترو پسر هست که آرزو دارن که تو فقط نگاشون کنی اون وقت تو درگیر لی دردسر ساز شدی؟

از حرف های دوستش دلخور شده بود.
_ اینطوری نگو جونگین تو اونو نمیشناسی من باور نمیکنم اون پسر دردسر ساز باشه.

+ باشه هیونگ من نمیشناسم ولی قبول کن توهم نمیشناسیش ،حتما یه دلیل مهم وجود داره که اینقد آزارش میدن وگرنه چرا کسی با ماها کاری نداره و چیزیه که بهتره تو درموردش دخالت نکنی.

از بحث کردن با جونگین خسته شده بود به سمت جایی که میدونست حتما فلیکس اونجاس به راه افتاد.
بعد از رسیدن به کلاسی که فرقی با انباری نداشت توی بالاترین طبقه دانشکده وارد شد و تونست فلیکس که سرش رو روی میز گذاشته ببینه.

فلیکس با حس ورود شخصی سرشو بلند کرد و با دیدن مزاحم همیشگی که با لبخند بهش خیره بود نفس کلافه ای کشیدو دوباره سرشو روی میز گذاشت.

_ سلام فلیکس ، کنار پسر جا خوش کرد و اونم سرشو روی میز گذاشت.

با شنیدن صدای هیونجین چشم هاشو باز کرد و به هم خیره شدن.
هرکدوم توی افکار متفاوتی غرق بودن .
هیونجینی که غرق زیبایی پسر مقابلش بود و فقط به بدست آوردنش فکر میکرد.
و فلیکس که توی افکارش تنها چیزی که وجود نداشت هیونجین بود.

+ چی میخوای؟ زحمت بلند کردن سرشو نداد و پرسید.

_ دلم میخواد باهات دوست شم.

فلیکس نفس عمیقی شنید.
توی این دو سه سال که برای دانشگاه به سئول اومده بود دیگه چیزی به اسم دوست نداشت.
دوست های عزیزش هرکدوم به شهر متفاوتی برای ادامه تحصیل رفته بودن و فلیکسو با نفرینی بزرگ تنها گذاشتن. اون الان بیشتر از هرچیزی به مینهو هیونگ و دوستاش نیاز داشت.

اشک توی چشماش حلقه زد کلمه دوست نمکی شد روی زخم هاش حتی دیگه متوجه بودن هیونجین اونجا نبود.

با دیدن دگرگون شدن حال فلیکس نشست و به آرومی شونه های کوچیک پسرو تکون داد.

_ فلیکس؟ با گرفتن توجه پسر حالش رو جویا شد.

فلیکس از افکارش خارج شد چشم هاشو پاک کرد و بلند شد که مکان رو ترک کنه.

با دیدن رفتن پسر ریز نقش به سمت در سریع خودشو بهش رسوند و جلوشو گرفت.

_ یا لی فلیکس مشکلت چیه، میدونی چقد ناراحت میشم اینقد منو نادیده میگیری.

به چشم های پسر قد بلند مقابلش نگاه کرد.

+ دلت میخواد بمیری؟
با شنیدن حرف فلیکس با صدای بمش که ذره ای تردید توش نبود یه قدم عقب گذاشت.

_ چته... چرا...چرا اینقد پاچه میگیری. الان میفهمم چرا هیچکی سمتت نمیاد حتی بلد نیستی با بزرگترت چطور حرف بزنی.

+ هه پس تو هم گورتو گم کن دیگه نبینمت . سر هیونجین داد زد.
از کنارش رد شد ولی هیونجین با گرفتن دستش مانع شد.

_ یا فلیکس داری صبرمو محک میزنی؟ خب صبر کن حتی نمیتونی یکم بهم توجه کنی مشکلت چیه لعنتی. اونم متقابلن با فریاد گفت.

+ مشکلم توی دراز بد قواره ای بعدش اونی که باید یاد بگیره با بزرگترش چطور حرف بزنه توی احمقی نه من.

_ تو...تو ازمن بزرگ تری؟ با پایین ترین صدای ممکن گفت.

+ آره حالا دست کوفتیمو ول کن تا نزدم همینجا بکشمت.

_ ولی آخه وایسا... یا لی فلیکس

فلیکس دستشو از دستای پسر بیرون کشید و به سمت بیرون قدم تند کرد.

_ آخه چرا نمیخوای بهم یکم توجه کنی بابا من دوس دارم باهات دوست شم.

همینطور به غر زدنش پشت سر فلیکس ادامه می‌داد بدون گرفتن کوچیکترین جوابی.

_ فلیکس میگم وایسا یه لحظه. با توقف ناگهانی فلیکس به پشتش برخورد کرد.

با عصبانیت به سمت هیونجین برگشت و منتظر حرفش شد. دروغ نبود اگه بگه گاردی که مقابلش گرفته بود کاملا فیک بود و خودشم بدش نمیومد باهاش دوست شه.

_ آخه تو خیلی کوچولویی چطور از من بزرگتری؟
با شنیدن سوال پسر ابرویی بالا انداخت.

+ الان واقعا مشکلت اینه؟

_ نه خب ولی ذهنم درگیر شده.

+ توی سرت بجای مغز چیه؟

_ پودینگ!!! گفت و با صدای بلند خندید.

به سختی میتونست جلوی خنده هاشو بگیره نمی‌خواست به پسر کوچیکتر رو بده.

_ خب من فقط دلم میخواد باهات دوست شم اینقد خواسته زیادیه؟

+ آره دوستی با من عواقب زیادی داره.

_ اون ارازل رو منظورته؟ من کمربند مشکی دارم مطمئن باش میتونم ازت محافظت کنم.

با شنیدن حرف پسر لبخند محوی زد رفتار هیونجین اونو یاد جیسونگ مینداخت، دلش واقعا واسه دوستاش  تنگ شده بود.

_ میشه...میشه باهام دوست شی هیونگ؟

+ بهتره خیلی بهم نچسبی. گفت و حرکت کرد.

_ این....یعنی قبول کردی آرههههه.

+ هیس آرومتر کر شدم پسر.
و تمام وقتشون توی ورجه ورجه های هیونجین دور فلیکس گذشت.


°•°•°•°

اینم از پارت دوم، راستش من آدم به شدت عجولیم به همین دلیل هر وقت پارت جدید داشته باشم اپ میکنم ، یهو دیدین توی یک روز دو پارت اپ شد😅 خلاصه که امیدوارم از این پارت کوتاه لذت ببرین♡

M𝐞𝐫𝐢𝐧𝐚Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang