Part 5

27 13 0
                                    


از شنیدن جواب فلیکس شوکه شده بود هیچ حرفی نداشت که بزنه بی صدا به دور شدنش نگاه کرد.
هر لحظه بیشتر خودش رو بخاطر عجلش فحش میداد واقعا باید بدون هيچ اصراری میزاشت همه چی تموم شه؟ البته که هیونجین آدم پا پس کشیدن نبود.
با قدم های بلند مسیری که فلیکس رفته بود رو پیش گرفت خیلی ازش نگذشته بود احتمالا میتونست بهش برسه.

هوا تاریک شده بود، از بین جمعیت گذر کرد دنبال پسرک می‌گشت که صدای فریادی بخاطر خلوت بودن خیابون توی گوشش پیچید. نظرش به کوچه سمت راستش جلب شد.
با استرس قدم های آرومی رو برداشت صدای فریاد و ناسزای افراد نشون میداد که داره بهشون نزدیک میشه.

پشت دیوار ایستاد و به آرومی خم شد تا بفهمه اونجا چه خبره.
افرادی در حال لگد زدن مداوم به فردی بودن.
البته که آدم بیخیالی نبود پس تصمیم گرفت مسیر اومده رو برگرده و در سکوت به پلیس جریانو بگه تا شاید بتونن اون فرد نگون بخت رو نجات بدن.

با برقرار شدن تماس با اداره پلیس اطلاعت مکان رو گفت.
قبل از اینکه بتونه توضیحات اضافه ای بده صدای فریادی باعث یخ زدن خون توی رگ هاش شد.
چشماش به گشاد ترین حد ممکن رسید و اخم هاش توی هم رفت.

× لی فلیکس هرزه مطمئن باش امروز آخرین روز زندگیته.

مسیر رفته رو برگشت و به فردی که زیر لگد بود نگاه کرد، فرد کسی جز هیونگ بیچارش نبود
از خشم تنش لرزید به سمتشون حمله کرد و تونست با لگدی یکی از افراد رو به عقب پرت کنه.

_ فلی...فلیکس...ولش کنید حرومزاده ها...

یکی از ارازل دست از لگد زدن به فلیکس برداشت و سمت هیونجین هجوم برد و دست به یقه شدن.
مشت ها بود که به سرو صورت هم فرود میومد.
فلیکس که فشار لگد ها از روش کم شده بود چشم هاشو باز کرد و هیونجین رو دید که همزمان با چند نفر درگیره اون لعنتی اینجا چکار میکرد.

سعی کرد بلند شه با پیچیدن درد شدید توی بدنش مطمئن شد حداقل دو سه تا از دنده هاش شکستن با هر زوری که شده بلند شد و به کمک هیونجین رفت.

چند دقیقه ای از درگیری گذشت دو پسر کاملا داغون شده بودن.
فلیکس به سمتی پرت شد. با دیدن مردی که با چوبی از پشت به سمت هیونجین نزدیک میشد به سرعت سمتشون هجوم برد و خودش رو سپر برخوردش با هیونجین کرد.

با برخورد شدید چوب به سرش باریکه خون به سرعت جلوی دیدش رو گرفت و روی زمین سقوط کرد.

چشم های تارش فقط هیونجین که اسمش رو فریاد می‌زد رو میدید و بعد سیاهی بود که همه جارو در بر گرفت.

- پسر کوچولوی من نمیخواد بیدار شه؟

صدایی که بینهایت دلتنگ شنیدنش بود توی گوشش پیچید. قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری می‌شد تلاش می‌کرد چشم هاشو باز کنه و مردو ببینه، نیاز داشت برای تمام عمرش توی آغوشش فرو بره.

M𝐞𝐫𝐢𝐧𝐚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora