Baby Sakura

36 5 15
                                    

نشسته بود تا ویدیوهای قدیمی‌‍شون رو بر اساس تاریخی که موقع تماشای فیلم‌ها روی همگی نوشته بودن، مرتب کنه. خاطره‌بازی می‌کرد و جیسونگ رفته بود تا در پاسی از شب دوش بگیره. همون‌جا بود که سونگمین آلبومِ مخصوص به دوربین پولارویدشون رو پیدا کرد و بعد از اون... برای یادآوریِ جزء به جزء عکس‌هاش تقریبا دست از کار کشیده بود.
جیسونگی که بیشتر از نصف عکس‌ها رو پر کرده بود، گوشواره‌های تک و تابه‌تاش، کفش‌های کانورس رنگی‌رنگی‌‍ش و صحنه‌هایی از غذاخوردنش... عکس‌های تک‌و‌توکی از بدن‌های لختشون کنارهم، اولین روزی که تتوی کاپلی‌‍شون رو زده بودن و باقی اون‌ها مربوط به ثبتِ تصاویری نرم و دوست‌داشتنی از سونگمین توسط دوست‌پسرش می‌شد... دوست‌پسر سابقش.
- نگهش داشته بودی...
- دوست داشتی دور بریزمت؟
سونگمین که چهارزانو روی زمین نشسته بود، جا خورد و به عقب نگاه کرد؛ جایی که پسر با موهای نم‌دار و پاهای برهنه‌اش لم داده و معلوم نبود چند دقیقه‌ست که غرقِ سکوت شده تا از پشت نظاره‌گرِ اون تصاویر باشه.
- حتی ماگ قهوه‌ات هنوز اونجاست...
به قفسه‌ی ظرف‌ها کنار سینک اشاره کرد و بعد از اون، انقدر سرش رو پایین نگه داشت تا سونگمین بیخیالِ زل‌زدن بهش شه.
- می‌دونم... دیدمش.
جیسونگ سر تکون داد، از کشوی میز برای خودش سیگار درآورد و اطرافش دنبال فندک گشت.
- صبر کن، برات میارمش.
سونگمین آلبوم رو وسط زمین رها کرد، فندکی که روی پاف کنار کاناپه بود و جیسونگ نمی‌دیدش رو برداشت و کنار پسر ایستاد.‌
به جای اینکه اون رو در اختیار جیسونگ بذاره، مچ دستش که لاغرتر شده بود رو گرفت و اون مطیعانه بلند شد. دست جیسونگ رو پایین کشید تا وسط پاهای بازش بنشینه و نشست. شاید سونگمین انتظار داشت که یکم داد و بی‌داد کنه یا دستش رو پس بزنه یا هرچی... ولی داشت باهاش راه می‌اومد.
سرش رو کج کرد تا صورت جیسونگ رو از کنار ببینه، سیگارِ لای انگشت‌هاش رو گرفت و به لب‌های پسر انتقالش داد. فندکِ روشن رو جلوی سیگارش گرفت و دقیقه‌های بعد به سکوت گذشت.
جیسونگ توی بغلش تقریبا وا رفته، سرش رو از پشت به شونه‌ی سونگمین تکیه داده و هوای خونه با هر پکش به دود بیشتری آغشته می‌شد.
- می‌خوای وسایلت رو ببری؟ خیلی بیشتر از ماگت و عکس‌هات و-
- باید ببرمشون؟
سونگمین مطمئن نبود خوشحاله که خونه‌اشون پر از یادگاری‌هاشه، یا ناراحته که جیسونگ مجبور به تحمل اون‌ها درست جلوی چشمش بوده و هیچ‌تلاشی هم برای از بین بردنشون نکرده... فقط حرف پسر رو قطع کرد تا نشون بده که مطمئن نیست الآن چه چیزی براشون درسته و‌ چه چیزی غلط.
درست و غلط بودنِ هیچ‌چیز از همون اولش مشخص نبود، همون‌طور که با پایانش هم مشخص نمی‌شد‌.
- نمی‌دونم... من با تو و هرچیزی مربوط بهت راحتم، کیم سونگمین. این آزاردهنده‌ست... هیچ‌وقت مثل اولش برات هیجان‌زده نمی‌شم و احساس می‌کنم هیچ‌وقت هم ازت متنفر نبوده‌ام اما... اما کاش بری.
سیبکِ جیسونگ لرزید. کام عمیقی از سیگار نیم‌سوخته‌اش گرفت و سونگمین پاش رو از حدش فراتر گذاشت؛ شاید هم تازه داشت به منطقه‌ی خودش وارد می‌شد...
دستش رو بالا آورد و نوک انگشت‌هاش روی پوستِ بی‌پرده‌ی جیسونگ نشست. شستش رو روی نرمیِ رانش کشید و کم‌کم حرکت بیشتری به دستش روی پاهای خم‌شده‌ی توی بغلش داد. حالا گلوی پسر از بغض به تنگ اومده و چیزی برای توقف سونگمین نداشت؛ حرفی نداشت، صدایی براش نمونده و اشک‌هاش جمع شده بود که ریزش کنه.
دست سونگمین رو از روی پاهاش چنگ زد تا متوقفش کنه و نفسِ حبس‌شده‌ی مرد توی گردنش آزاد شد.
- چرا برم...
طوری از پشتِ سدی درون حنجره‌اش زمزمه کرد که بغضش شنیده نشد ولی جیسونگ این روند رو یادش بود. "هیچ‌وقت نمی‌ذاشتی تنهایی گریه کنم."
- به همون دلیل که قبلا رفتی... الان هم فقط برو سونگمینآ...
اسمش رو با عجز کش آورد و این اولین باری شد که توی روز گذشته راحت صداش می‌کرد.
مرد سکوت کرد و جیسونگی که اشک‌هاش جاری شده بود، برای فرار از خلوتِ آغوشش یک عادت قدیمی رو بعد از سال‌ها اجرا کرد. انتهای باقی‌مونده از سیگارش رو به زیرسیگاری فشار داد. دست‌هاش رو زیر پیرهنش برد و با گرفتن لبه‌های تی‌شرتش از داخل، شکم خودش رو بغل گرفت.
با بالارفتن پیرهنش این باکسر مشکی‌‍ش بود که نمایان شده و تاریِ چشم‌های سونگمین رو تشدید می‌کرد.
شاخه‌های باریک و شکوفه‌های ریز، نقاشی‌شده روی جای‌جای پوست جیسونگ. نقشِ ظریف و پخش‌شده‌ی گلبرگ‌ها روی استخون لگنش، هماهنگ با درخت ساکورایی¹ که شاخه‌هاش از شونه‌های سونگمین‌ بالا می‌رفت... تتوی ستشون بود که سونگمین با خیره‌شدن روی زیبایی‌‍ش، نتونست سرانگشت‌هاش رو برای لمسش عقب نگه داره.
نوک انگشت‌هاش از روی شکوفه‌های گیلاس می‌گذشت و جیسونگ با مچاله‌شدن توی شکم خودش بیشتر و بیشتر اشک می‌ریخت.
- ولی چطور رفتم... چطور تو رو اینجا گذاشتم و مجبورت کردم با خاطراتم تنها بمونی! من باهات چی‌کار کردم...
جیسونگ با صورتی خیس‌شده از احساساتش برگشت و مردمک‌های گشادشده‌اش توی حدقه لرزید.
- نمی‌دونی؟ تو رفتی چون فکر می‌کردی دور از هم می‌تونیم خوشحال‌تر باشیم... رفتی چون فکر می‌کردی هان جیسونگ به خودش میاد و شاید حتی بتونه مثل همسنای خودش برای چیزی مثل کالج رفتن ذوق نشون بده... اما من نتونستم، چون-
- تو خوشحالی رو برای هردومون می‌خواستی... نه تنها و به قیمت جدایی.
سونگمین با تُن صدای خفه‌اش زمزمه کرد و سیلیِ جیسونگ روی صورتش فرود اومد.
- و این رو تازه الان فهمیدی؟
مرد لبخند زد و اولین قطره اشکش در طول صورتش سرازیر شد. تازه فهمیده بود.
جیسونگ کاملا رو به سونگمین چرخید. روی زانوهاش بلند شد، دست‌هاش رو زیر پیرهن مرد برد و اون رو وحشیانه از تنش بیرون کشید.
پوستِ همیشه‌بهارش با وجود اون شکوفه‌ها در دیدرس جیسونگ قرار گرفت و تصویرش روی تیله‌های خیسش منعکس شد.
- جیس- جیسونگ.
پسر صورتش رو پایین برد و لب‌هاش رو روی لب‌های سونگمین کوبید. این می‌تونست بهترین روش برای بخشش و انتقام باشه...
"شاید یک خداحافظی، وقتی بالاخره می‌دونه که فقط من مقصر این بدبیاری نبودم."
اینطور بهش فکر می‌کرد و حالا داشت انجامش می‌داد.
لب‌هاشون درگیرِ همدیگه شد. سونگمین کمر پسر رو توی دست‌هاش گرفته بود، با دلتنگی به پهلوهاش و باسنش چنگ می‌زد و به فضای داخلی ران‌هاش ناخن می‌کشید. جیسونگ صورت مرد رو قاب کرده و سونگمینی که با بستن چشم‌هاش تلاش می‌کرد تا مانع از بیرون ریختن قطرات بیشتر باشه، نمی‌دونستن بوسه‌ی شوری که دارن، از اشک‌های کدوم‌یکی تغذیه می‌کنه...
زمان به سکوت گذشت، تا نفس کم آورده و از هم جدا شدند.
لب‌های دوباره پاره‌ی جیسونگ، پوست قرمزشده‌ی پاهاش و سرخیِ چنگش روی سینه‌های سونگمین... در اون وقفه از زمان، دروغگو کسی بود که می‌خواست روی "دلم برات تنگ نشده بود." اصرار بورزه.
- دلم برات تنگ شده بود، هان جیسونگ... بیبی ساکورا...
و بالاخره لقبی که بیش از هرچیز فراموش نشده بود، به زبون آورده شد.
"من عاشقت شدم بیبی ساکورا."
اولین اعتراف سونگمین توی گوش‌های جیسونگ زنگ زد و اشک‌هاش از سر گرفته شد.
- نه... نکن. متاسفم-
سونگمین گونه‌های جیسونگ رو توی دست‌هاش جا داد و مسافتِ خیسِ اشک‌هاش روی صورتش رو بوسید.
- دیگه بهت نمی‌گمش، فقط گریه نکن...
جیسونگ ناخن‌هاش رو توی سرشونه‌های سونگمین فرو کرد و بعد از اون، سرش رو به آغوش گرفت.
سونگمین با نزدیک‌شدن جیسونگ دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد و بینی‌‍ش رو به شکمش مالید تا عطرش رو نفس بکشه. روی شکوفه‌های اون قسمت بوسه‌های خیس گذاشت، گاهاً زبونش رو روی اون‌ها کشیده و پوستش رو دردناک مکید. دلش براش تنگ شده بود...
- چرا هیچ‌چیزی از حالت بهم نگفتی... چرا بهم نگفتی که چقدر حالت بده؟
جیسونگ موهای سونگمین رو توی چنگش گرفت و با تنگ‌کردنِ مشتش، درد رو از موهای پسر بزرگتر بیرون کشید. به دنبالش روی همون قسمت دست کشید و سعی کرد نوازش‌های ملایمش برای سونگمین رو به یاد بیاره...
- من غرورم رو برای کسی که ترکم کرده بود نمی‌شکوندم، سونگمین‍‍آ...

Strawberries And Cigarettes Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora