PART 9

33 3 0
                                    

_به چانیول و بکهیون کمک میکنم تا بتونید راحت تر ازینجا فرار کنید.

و ایندفعه نوبت لوهان بود که شوکه بشه و حتی بترسه. سهون اذیتش میکرد و اون ازش متنفر بود ولی اطمینان داشت که حتی 12 ساعت هم نمیتونه بدون اون طاقت بیاره.

+منظورت چیه؟
_نمیتونیم هممون باهم بریم. مخصوصا تو این مدت زمان کوتاه. من اینجا میمونم و حواسم هست که نتونن هیچجوره پیداتون کنن.
+تو دیوونه شدی؟! میدونی اگه بفهمن توی فرار ما نقش داری چه بلایی سرت میارن؟ نه نمیشه همچین کاری کرد.

صورتشو توی دستاش قاب گرفت و برای اینکه آرومش کنه بوسه‌ای روی لباش زد که پسربچه بلافاصله ساکت شد.

_برام مهم نیست چه اتفاقی برام میوفته فقط میخوام یه بارم که شده تورو خوشحال کنم. بهم اعتماد داری؟
+نه.

با حرف لوهان، سهون شوکه و بدون پلک زدن بهش نگاه کرد. آره درست بود. نباید هم شوکه میشد، لوهان هیچوقت بهش اعتماد نداشت. واقعا نمیدونست با چه اعتماد بنفسی این حرفو زده بود. شاید تنها کسی که بهش یکمم که شده اعتماد داشت رییس آکادمیا بود.

نفسشو صدا دار بیرون داد و نگاهشو به زمین داد.
لوهان با دیدن سکوت و ناامیدی مرد مقابلش میخواست چیزی بگه که همون لحظه تقه ای به در خورد. سهون بلند شد و به طرف در رفت و درو باز کرد. با دیدن چهره نگران لیان و ترسیده خانم کیم توی چهارچوب در متعجب به اون دو نگاه کرد. نگاه نگران و استرسی لیان کنجکاوانه پشت سرش توی اتاق میچرخید؛ انگار که میخواست چیزی رو پیدا کنه. سهون سریع جلو رفت و دستای دخترکو گرفت و سرشو کج کرد تا بتونه صورتشو ببینه.

_لیان چیزی شده؟
×خیلی نگران لوهان بودم. طاقت نیاوردم، گفتم خانم کیم منو بیاره پیشتون. اون کجاست؟
*آقای اوه من واقعا...

سری تکون داد و لیانو داخل آورد و بدون پاسخی به حرف ناگفته خانم کیم درو بست.

_جای نگرانی وجود نداره لیان اون حالش خوبه.

لیان رو داخل برد و دخترک تا چشمش به بچه گربه کنجکاو روی تخت افتاد لبخندی زد و سریع جلو رفت و بی توجه به وضعیتش پسرکو در آغوش گرفت.

×خیلی ترسیدم. خوشحالم که حالت خوبه. خیلی ترسوندیم بچه.

لوهان شوکه دستاشو دور لیان حلقه کرده بود و متعجب به سهونی که دست به سینه بهشون خیره بود نگاه میکرد. از لیان جدا شد و بهش نگاه کرد.

+نگران من بودی؟
با قیافه متعجبی پرسید و منتظر جواب شد.
×آرهه...تو خیلی بد از حال رفتی من ترسیدم اتفاق بدی برات افتاده باشه.

یکی که شناخت درستی ازش نداشت نگرانش شده بود و حالا نمیدونست باید چه ریکشنی نشون بده. فقط با خجالتی که باعث شده بود گونه‌هاش رنگ بگیره کمی خودشو عقب کشید و بدون هیچ حرفی به تخت تکیه داد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ACADEMIAWhere stories live. Discover now