Part 8
توی چهار چوب در ایستاد و قبل از این که اونجا رو ترک کنه، نگاهی به سلول انفرادی که چند روز عجیب رو توش گذرونده بود انداخت .
روز اول سهونو اینجا بوسید، روز دوم به انتظار دیدن دوباره اش فقط به در سلول چشم دوخته بود و بقیه ی روزها با نا امیدی که به دلش سایه انداخته بود ،لحظه به لحظه دیوارای اون اتاق کوچیک برای خفه کردنش به هم نزدیکتر میشد .
با بستن چشماش ،نفس عمیقی کشید و لبخند تلخی زد .
رو به جی اونتاک گفت:
_تا جایی که میتونی این سلولو به کسی ندید . دلم میخواد فردا دوباره برگردم همینجا !
اونتاک چون بیرون از سلول ایستاده بود، چیزی نگفت. تنها آدمی بود که سوهو بهش اعتماد داشت. از اولین روزی که سوهو وارد زندان شد به عنوان محافظ مخفی و رابط به زندان مرکزی منتقل شد .
خودش بود که اطلاعات رو به ایمیل سهون میفرستاد و پولی که میگرفتو به حساب شخصی سوهو واریز میکرد. کلا تمام کارهای سوهو بیرون از زندان توسط اونتاک انجام میشد.
اونتاک وقتی دید سوهو خیال بیرون اومدن از اون اتاقک رو نداره ، داخل شد و گفت:
+باید زودتر برگردید به بند .تا حد ممکن سعی کنید دردسر درست نکنید!
سوهو نگاهی به چشمای شاکی و پر اخطار اونتاک انداخت و تک خنده ای زد. خوب میدونست اونتاک رو به خاطر برگشتن دوباره به انفرادی حرص میده. خندشو بیشتر کش داد:
_امیدوارم هیچ وقت جای من نباشی .
+هیونگگگ
_خیلی خب ، فقط قبل از رفتن یه آدرس برات نوشتم میدونی که باید چکار کنی؟ ماموریتمون اینجا کم کم داره تمام میشه .
بی توجه به اونتاک که حالا راضی تر به نظر میرسید عقبگرد کرد و به طرف بند راه افتاد.
_اتفاق تازه ای هست؟ بیست و نه نود و هشت در چه حاله .
اونتاک چشماشو توی کاسه چرخوند و جواب داد
+لحنتون داره شبیه به هفت سال پیش میشه .هیونگ تو رو خدا ، فعلا باید یه زندانی معمولی بمونی نه یه فرمانده که زیر دستشو بازخواست میکنه . اتفاق خاصی نیست. دو کیونگسو هنوز بهداریه ... فقط دو روزی میشه که زندانی شصت و یک دو صفر برگشته بند و ... انگار افسر اوه قبول کرده تا براش از شاکیش رضایت بگیره.
با اومدن اسم سهون، سوهو لبشو از داخل دهنش به دندون گرفت و لحظه ای چشماشو بست . فقط چهار یا پنج روز از آخرین دیدارشون میگذشت و سوهو مطمئن نبود دیدار دیگه ای در کار هست یا نه.
YOU ARE READING
Last pin
Action⚜ مقدمه: زندگی همه ی ما چند مرحله داره ... تولد، کودکی، جوانی، عشق، استقلال و... اگه عکس هر کدوم از اونا رو روی تخته ی زندگی پین کنی، پین آخر حلقه ی دستات دور مچ دستم خواهد بود تا مرا از پرتگاه مرگ نجات دهد...