Part 2
بی حوصله درب یخچالو باز کرد و بطری آب رو از بین انبوه قوطی های فلزی آب جو، بیرون کشید.
آشپزخونه رو به سمت سالن ترک کرد و روی مبل سه نفره ی جلوی تلوزیون ولو شد .
ایوان با دیدن حال نا خوش کیونگسو اخماشو توی هم کشید و گفت :
_اینطوری پیش بری یا معده درد میگیری یا از گشنگی میمیری احمق . نمیشه که فقط آب بخوری یه هفته اس درست غذا نمیخوری. قیافتو توی آینه دیدی؟ ببین چقدر لاغر شدی .
کیونگسو بیتوجه به حرفاش در بطری رو باز کرد و یه نفس سر کشید. ایوان حرف زدن رو ادامه داد و در حالی که از جاش بلند شد گفت:
_الان یه رامن فوری درست میکنم شب هم زنگ میزنم استاد همراه بقیه ی بچه ها بیان اینجا دور هم باشیم . پیتزا بگیریم چطوره؟ تو همیشه فست فود دوست داری!
وقتی نگاه توبیخ گر کیونگسو رو دید حرفشو عوض کرد :
_خیلی خب همه خونه ی من جمع بشیم خوبه؟
کیونگسو پاشو روی اون پاش انداخت در بطری رو بست و اونو روی زمین پرت کرد .احساس گیجی ولش نمیکرد انگار دائم عطش داشت حتی بیشتر از گذشته .
با دیدن نگاه گِله مند و سکوت طولانی ایوان جواب داد:
+من متهم به قتل شدم .شبی که قتل اتفاق افتاده، ده نفر توی خونه ی من جمع بودن که یکی از اونها مخدر به خورد من داده ! احتمالش هست که حتی هانول رو کشته باشه . بعد تو میگی دوباره دور هم جمع بشیم؟ مسخره ام کردی؟
ایوان لب پایینشو به دندون گرفته بود و صبر کرد تا کیونگسو حرفشو تمام کنه بعد آهسته جواب داد
_کیونگ، اون آدم هر کسی که هست، بین ماست . اگه میخوای پیداش کنیم، باید این رابطه رو با همشون حفظ کنی .
کیونگسو به چشمای ایوان خیره شد. حرفش تا حد زیادی درست بود. صدای وکیل نام توی گوشش زنگ میزد
" بسپارش به من ، دنبالش نگرد ، کوچیکترین اشتباه از طرف تو میتونه دوباره برت گردونه پشت میله های زندان "
ولی مگه چاره ای هم داشت ؟
.
.
.
.
ساعت هشت شب رو نشون میداد و کیونگسو در حالی که مدام چشمش به عقربه های ساعت بود ، پشت میز ناهارخوری خونه ی ایوان نشسته بود.
مدام پاشو تکون میداد و به گوشیش نگاه میکرد. بعد از چند دقیقه کلافه گفت:
_به کیا زنگ زدی ؟ چرا نیومدن؟
ایوان در حالی که مقداری قارچ اینوکی رو توی سس سرخ رنگ فلفل میخوابوند تا مزه بگیره جواب داد:
+به همه،حتی چند نفر دیگه که قبلا دوست داشتن توی اکیپمون باشن . فقط استاد گفت که امشب همراه چندتا از همکاراش شام دورهمی دارند.
کیونگسو هنوزم بابت اون نگاه از استادش دلگیر بود . زمزمه وار گفت :
+باید سهمم رو از کلینیک طب سوزنی و سالن سونا رو بفروشم . بودن من اونجا فقط باعث میشه دیگه کسی اونجا نیاد و بدهی به بار میاد.
ایوان اخماشو توی هم کرد و دست از کار کشید. به طرف کیونگسو برگشت و گفت:
_دیوونه شدی؟ تو چهارسال برای راه انداختن اونجا تلاش کردی.
+خب که چی؟ فکر میکنی وقتی خبر نگارا فاش کنن که من اونجا سهم دارم، کسی پاشو اونجا میذاره؟ جایی که یه قاتل هست؟
_تو انگار باور داری که این کارو کردی؟
+ایوان من هیچی یادم نمیاد. مخدر مصرف کردم بدون این که بفهمم، امکانش هست که ...
با سیلی که توی گوشش زده شد چشماش گشاد شد .
ایوان در حالی که از خشم نفس نفس میزد داد زد
_حق نداری اینو بگی. حق نداری به این راحتی خودتو ببازی. به تو تنها مخدر ندادن به من و استاد هم دادن و ما هم متوجه نشدیم . اگه امکان داشت تو این کارو کرده باشی، ممکنه کار ما هم بوده باشه ...
کیونگسو این امکان نداره ما هیچ جا نرفتیم ، روی لباس ما هیچ آثاری از خون نبود. وکیل نام گفت حتی انگیزه ای نداشتم. ما حتی نمیدونستیم اون برگشته . امکان نداره کار تو باشه .امکان نداره...
چشمای کیونگسو از اشک براق شده بود و دستشو روی میز مشت کرده بود. باز هم ایوان درست میگفت...
سکوت بینشون روصدای زنگ در شکست.
بعد از اون سانا یونگ و نام کوک وارد خونه شدند... همراه خودشون مقداری خوراکی هم آورده بودند.
اون شب هیچ اتفاق عجیبی نیوفتاد . هیچ کس دلش نمیخواست طرف مشروب بره. خبری از صدای خندهاشون نبود وتمام مدت کیونگسو توی اتاق ایوان روی تخت دراز کشیده بود. سانا یونگ بداش شام آورد و کمی دلداریش داد .اما این چیزی از آنش دل کیونگسو کم نکرد.
کیونگسو توی برزخ ناتمامی دست و پا میزد.
از جمع ده پونزده نفره همیشگی فقط دو نفر بهش اعتماد کرده و دوباره به دیدنش اومدند.
فکراین که قاتل بین کدوم دسته اس ذهنشو هدف میگرفت. اون دو نفری که به دیدنش اومدن ، یا کسایی که نیومدن ...
کیونگسو موهاشو لای انگشتاش گرفته بود و فکر میکرد.
دیدار امشب فقط یک معنی داشت ، تا وقتی از این اتهام بهش وارد باشه هیچ کس بهش اعتماد نخواهد کرد...
حتی ایوان که با کلی تلاش یکی از بهترین وکیل های کره رو برای کیونگسو گرفته بود . اونم ممکن بود کم کم بهش شک کنه همون طور که خودش به خودش شک کرد...
شب به آخر رسید و سانا یونگ و نام کوک بعد از شام رفتند. ایوان بعد از جمع کردن میز ،درب اتاقو باز کرد و وارد شد.
پتوی پف دار سفید رنگی از توی کمد کنار تخت برداشت و گفت:
_من توی سالن میخوابم . امشب اینجا بمون .
با دیدن سکوت کیونگسو فکری رو که به ذهنش رسیده بود به زبون آورد.
_اگه قرار شد سهمتو توی کلینیک و سالن سونا بفروشی، بیا پیش من کار کن درب مغازه ی من همیشه روت بازه...
.
.
.
.
.
با صدای عقب کشیدن صندلی سرشو از روی پرونده ها بالا آورد و به افسر زیر دستش چشم دوخت.
افسر روی صندلی نشست ، کمی خسته به نظر میرسید.
با نوشیدن یکم از قهوه توی دستش که بین راه گرفته بود، گفت:
_دیروز عصر همراه هوانگ ایوان به خونش رفت. سانا یونگ و نام کوک هم به جمعشون اضافه شدن.
ساعت دوازده و نیم شب سانا یونگ و نام کوک اونجا رو ترک کردن و دو کیونگسو شب رو خونه ی ایوان موند.
نصفه های شب برای کشیدن سیگار به تراس اومد. یکم کلافه به نظر میرسید و یک ساعتی توی تراس بدون انجام هیچ کاری نشست.
از صبح هم توی خیابونا پرسه زده . دو سه باری هم با تلفن حرف زده که یک بارش طبق شنودهای گوشیش با مادر سونگ هانول بوده.
بعد فلش کوچکی رو روی میز گذاشت و ادامه داد
_این شرح اتفاقات این یک هفته همراه با فایل صوتی مکالمات دو کیونگسو .میرم بخوابم !
جین یونگ سر تکون داد و گفت:
+هیونسول؟
_سر پستشه . تازه جامو باش عوض کردم کاری داشتی باید خودت انجام بدی من سه شبانه روزه چشم روی هم نذاشتم .
+خیلی خب . خودم میرم .
_کجا؟
+پزشکی قانونی. باید یه چیزی رو چک کنم.
بعد هم از جاش بلند شد و به طرف کتش رفت.
.
.
.
.
با تکون های کسی از خواب پرید. نگاه بهت زده ای به خانم رو به روش که لباس فرم پوشیده بود انداخت و فوری خودشو جمع و جور کرد.
زن با اخم های درهمی گفت:
ده دقیقه اس رسیدیم بوسان و اتوبوس متوقف شده . چرا پیاده نمیشی منتظری برات فرش قرمز پهن کنم؟.
چانیول با صدای خش دار ناشی از خواب زیاد جواب داد.
+عااا.. ببخشید من خوابم رفته بود .
نگاهی به اطرافش انداخت وقتی دید هیچ کس داخل اتوبوس نیست و زن عبوس رو به روش راننده ی اتوبوسه ، چند بار پشت سر هم با احترام سر خم کرد و از جاش بلند شد .
ساک دستی کوچیکش رو از مخزن بالای سرش بیرون کشید و فوری پیاده شد .
بدنش به قدری خسته و کوفته بود که دلش میخواست دستاشو باز کنه و حسابی عضلاتشو کش بده . خوابیدن به حالت نشسته،با اون پاهای بلند، توی فضای کوچیک صندلی اتوبوس براش سختترین کار بود.
اطرافشو نگاه کرد و با خنده کلاه سویشرت مشکیشو از سرش برداشت. با تکون دادن سرش، موهاشو به هم ریخت و نفس عمیقی کشید. صدای زمزمه اش فقط به گوش خودش رسید.
+اینجا دیگه لازم نیست خودمو از مردم قایم کنم ...البته فقط تا مدتی!
با قدم های شل و وارفته به طرف ساختمان ترمینال، راه افتاد اول باید یه چیزی میخورد...
وارد سالن ترمینال که شد ، خودشو توی شیشه ی درب ورودی نگاه کرد . به کبودی کنار پپیشونش و دست بانداژ شده اش خیره شد.
_یکی دو بار دیگه این کارو انجام بدم فکر نکنم چیزی ازم بمونه. اون راننده ی عوضی دیروزی حتی نگه نداشت ببینه من زنده ام یا مرده.
بی حوصله روی یکی از ردیف صندلی های مشکی رنگ پلاستیکی انتظار نشست.
از داخل کیفش یه قوطی شیرموز و یه ساندویچ بستهبندی مثلثی بیرون آورد و بدون توجه به ال سی دی بزرگ سالن که داشت راجع به قتل دختر آرایشگری که توی بوسان کشته شده، حرف میزد، گاز زد .
گاز دیگه ای زد و آه ناراحتی کشید.
هنوز خیلی گرسنه بود ولی باید فعلا به همین ساندویچ کوچیک که نهایتا دو سه تا لقمه میشد، اکتفا میکرد. در حالی که غر میزد که چرا از مردی که دیروز باش تصادف کرد، خوراکی بیشتری نگرفته، کیفشو وارسی کرد.
هنوز یک ساندویچ دیگه براش مونده بود.
میتونست برای شام اونو بخوره. همین طور مقدار کمی پول که میتونست امشبو براش به خیر بگذرونه، ولی برای فردا صبح ،همین طور پول ورودی به سونا برای فرداشب ،باید پول جور میکرد.
پوست ساندویچشو توی سطل زباله پرت کرد و با گوشیش نزدیکترین سالن سونا رو سرچ کرد. سالن سونای " هوکوهایدو" مقصد امشبش بود...
فوری از جاش بلند شد و به طرف خروجی به راه افتاد . حدود یک ربع پیاده روی کرد تا به اون خیابون رسید. بوسان برخلاف انتظارش شهر شلوغی بود.
بوی دریا و رطوبش تمام فضای شهرو پر کرده بود و این برای چانیول نسبتا خوشاید بود. هر چی باشه از بوی دود و دم سئول خبری نبود.
طبق راهنمای گوشیش به سالن سونا رسید. با ورودش توی رهارو پسری توجه ش رو جلب کرد. پسری که کلاه سوییشرتشو تا جای ممکن پایین کشیده بودو صورتش پیدا نبود.
زنی باهاش حرف میزد که به نظر بی اندازه عصبانی و با توجه به لباساش عزادار بود.
با رد شدن از کنارشون چانیول فقط یه جمله شنید.
_من ولت نمیکنم . انتقام دخترمو میگیرم.
نفهمید اون پسر چی جواب داد ولی صدای سیلی که زن توی گوشش نواخت باعث شد از حرکت بایسته.
چشمای اون زن پر از اشک بود و پسر تا جای ممکن سرشو پایین انداخته بود. مردی که انگار صاحب اون سالن بود از پشت میز بیرون اومد و به طرفشون دوید .بعد از چند تا جمله، کشون کشون زنو از اونجا دور کرد .
پسری که هنوز سر جاش ایستاده و دستاش مشت شده بودن ،برای چانیول بی اهمیت شد و به راهش ادامه داد.
آهسته پشت میز ایستاد و منتظر شد تا مسئول سالن دوباره برگرده .
برعکس تصورش همون پسر از کنارش گذشت و وارد اتاق پرسنل شد.
.
.
.
.
بغضشو قورت داد و روی صندلی گوشه اتاق پرسنل نشست.تا به حال مادر هانول رو از نزدیک ندیده بود. همیشه فکر میکرد توی بهترین وضعیت اونو ملاقات میکنه ولی الان....
آستین لباسشو روی چشماش کشید و نفسشو نگه داشت تا گریه ای که هنوز شروع نشده توی نطفه خفه بشه.
تحمل این اوصاف لحظه به لحظه بد تر میشد. با این که فعلا آزاد شده بود اما حال افتضاحی داشت.
مخصوصا که خیلی از اهالی صورتشو میشناختن ، وقتی میدیدنش پچ پچ میکردند ، حتی همین دیروز دختری که دوست و هم دانشگاهی هانول بود به سمتش تخممرغ پرت کرد .
تا مشخص شدن پرونده از دانشگاه تعلیق شده بود و هر کسی میشناختش با تردید نگاهش میکرد.
کیونگسو کمی احساس خطر میکرد.
مرگ هانول عادی نبود ، انگار کسی برای اذیت کردن کیونگسو این کارو کرده باشه .
طبق تماسی که همین چند دقیقه پیش وکیل نام باهاش گرفت متوجه شده بود که موهای هانول همون روز کوتاه شده بودند بدون این که اون اعتراضی بکنه. هیچ نشونه ای از مجادله توی پرونده نبود و این کیونگسو رو شگفتزده میکرد. فقط میدونست اون آدم هر کسی هست خوب میدونه که کیونگسو عاشق اون موهای بلوطی بود.
سویچ ماشینشو از جیبش بیرون آورد و به طرف خروجی حرکت کرد . اصلا دلش نمیخواست دوباره با استاد کیم رو به رو بشه ولی چاره ای نبود. باید راجع به فروش سهمش باش حرف میزد. با وجود کیونگسو هیچ راهی برای پیشرفت این سالن نبود .
صحبت کردن رو برای یه وقت دیگه گذاشت و تصمیم گرفت زودتر اونجا رو ترک کنه.
وکیل نام خواسته بود ببینتش ، بعد از اونم باید به خونه اش پناه میبرد .
.
.
.
.
.
خسته از روز طولانی و بدی که گذرونه بود، سربالایی کوچه رو آهسته بالا اومد.
به دم در که رسید نگاهی به پنجره ی صاحبخانه انداخت. چراغ خونه ی آقای چویی هنوز روشن بود و این یعنی طبق گفته ی دخترش گومین ،آقای چویی بازم با دوستاش به مشروب فروشی رفته.
پشت خونه ی آقای چویی ایستاد و گوشیشو از جیبش بیرون آورد . شماره ی گومین رو گرفت و منتظر شد تا جواب بده . میخواست ببینه اگه گومین مثل همیشه که از تنهایی یه سر بهش میزد ، خونه تنهاست، به مشروب فروشی سر خیابون بره و آقای چویی رو بیاره خونه .
وقتی گومین تماسو جواب نداد ،بی خیال شد و دوباره به سمت پله ها راه افتاد.
چند روزی بود که از گومین خبری نبود فقط گاهی ظرف غذایی رو پشت در خونه برای کیونگسو میگذاشت .
از وقتی این اتفاق برای کیونگسو افتاده بود ،دیگه آقای چویی اجازه نداده بود دخترش گومین برای تقویت درس ریاضی بیاد طبقه ی بالا . در عوض کیونگسو اونو به استاد کیم معرفی کرد تا از درسش عقب نیوفته .
همین که آقای چچویی تا الان با این اتفاقات از خونه بیرون ننداخته بودش، برای کیونگسو نشون از مردونگیش داشت .
شاید هم به خاطر گومین این کارو نکرده بود هر چی نباشه آقای چویی برای تنها دخترش هر کاری میکرد!
کیونگسو به خوبی میدونست اون دختر چقدر معصوم و کم سن و بچه اس ، پس هیچ وقت به خودش اجازه نداد احساسات زودگذر گومین رو بپذیره . اون فقط هفده سالش بود!
از اونجایی که رستوران محله به کیونگسو غذا نمیفروخت ، امشب بعد از دیدار با وکیل نام، به یه رستوران همون نزدیکی رفت و برای خودش کمی فرنی و پوره ی میگو خرید.
بسته های غذا رو توی دستش جا به جا کرد و یکی یکی پله ها رو بالا میآمد.
به در نیمه باز خونه که رسید قلبش ایستاد. مطمئن بود ظهر موقع ترک خونه درو بسته ،حتی یکی دو بار چکش کرد .
با دستایی که میلرزید و نفسی که حبس شده بود،غذا ها رو روی زمین گذاشت و با دست درو آهسته هول داد.
فضای داخل خونه تاریک بود و بوی آشنایی به مشام کیونگسو رسید . خون توی رگاش یخ بست.
صحنه های آشنایی از شب مهمونی توی خونش به یاد آورد ...
وقت فکر کردن بهش رو نداشت . دلش میخواست فرار کنه اما آهسته داخل شد. روشن شدن چراغ راه رو وحشتناکترین اتفاق زندگی کیونگسو رو برای بار دوم رقم زد .
جسم غرق در خون گومین کنار در ورودی چنان ترسوندش ، جوری که خودشو چند قدم عقب پرت کرد وداد کوتاهی زد .ضربان تند قلبشو حس نمیکرد . نوک انگشتاش سِر شد و از ترس روی زمین نشست .
دستاشو روی دهانش گذاشته بود ولی گلوش برای فریاد کشیدن یاریش نکرد .
تهوع تمام وجودشو گرفت و سرگیجه امانش نمیداد. ذهنش کار نمیکرد ولی با خطور فکری به سرش یه لحظه به خودش اومد .
چهار دست و پا خودشو کنار گومین رسوند. عق زدن های پیاپیش رو خفه کرد و دستشو زیر سرغرق در خونش گذاشت و با استرس و بلند صداش زد . شاید کیونگسو یه درصد امید داشت که اون دختر هنوز زنده باشه ...
نفهمید زمان چطور گذشت وقتی به خودش اومد که دستبند های نقره ای پلیس دوباره مچ دستاشو محصور کردند...
.
.
.
.
.
پرونده ی سونگ هانول رو روی میز گذاشت و به دکتر پزشکی قانونی گفت:
_بابت چک کردن دوباره ی قربانی ممنونم دکتر چانگ. مادرش اصرار داره جسد دوباره کالبد شکافی بشه .
دکتر چانگ سر تکون داد و گفت:
+مشکلی نیست .کار من اینه . فقط تنها چیزی که هر دفعه منو متعجب میکنه اطلاعات کامل قاتله. اون حتی ناخن های مقتول رو همراه موهاش کوتاه کرده.
جین یونگ به تایید دکتر چانگ سر تکون داد و گفت:
_پروفایلر جنایی پرونده میگه طبق علم روانشناسی که خونده ، ممکنه قاتل اونا رو برای یادگاری نگه داشته باشه .البته توی قاتل های زنجیره ای بحث کلکسیون هم مطرحه!
از طرفی متهم پرونده هم یه دسته موی بافته شده از مقتول توی اتاقش داره که میگه اونو وقتی با هم رابطه داشتن و خواستن جدا بشن خود سونگ هانول بهش داده. اما این الان مهم نیست، مهم اینه که از دید پلیس متهم به این کار علاقه داره! اما اون وکیل لعنتیش خیلی وارده و به دلیل نداشتن انگیزه و مدرک کافی آزادش کرده!
من هنوز مطمئن نیستم که بیگناه باشه.
دکتر چانگ به دقت گوش میداد ولی جواب صحبتش با آهنگ تماس گوشی جین یونگ قطع شد. جین یونگ با دیدن شماره اخماشو توی هم کشید و تماسو وصل کرد.
بعد از چند ثانیه سکوت و گوش دادن به صحبت فرد پشت گوشی ، با جمله ی "الان میام " تماسو به پایان رسوند.
رو به دکتر چانگ کرد و گفت:
_یه قتل دیگه ... توی خونه ی متهم همین پرونده . این بار نمیذارم قِصِر در بره.
سوار ماشین شد و فوری به راه افتاد .مطمئن بود که این دفعه گیرش میندازه. هنوز از پیچ تقاطع نگذشته بود که فردی رو جلوی ماشینش دید و با ترمز گرفتن یهویی به ناچار باهاش تصادف کرد.
با وحشت از ماشین پیاده شد و به طرف پسر قد بلندی که روی زمین افتاده بود و آه و ناله میکرد ،دوید.
کنارش نشست .
_خوبی؟ چرا انقدر بی احتیاطی !از کجا پیدات شد؟
پسر که از درد به خودش میپیچید، گفت:
+ هی تو زدی به من . من داشتم از تقاطع رد میشدم . آخ ناکارم کردی . فکر کنم پام شکسته .آی پاممم.
جین یونگ فوری دستشو دور شونه های پسر انداخت و بی توجه به آدمایی که کم کم جلو میومدند، کمکش کرد بلند بشه بعد اونو صندلی عقب ماشین نشوند.
_میبرمت نزدیکترین درمانگاه. کسی رو داری بهش زنگ برنی؟ اسمت چیه مدارکی همراهت هست که بیمارستان پذیرش کنه؟ من یه کار فوری دارم.
+آخ.. آخ.. پام خیلی درد میکنه . آره مدارک همراهم هست . باید به پلیس هم زنگ بزنی. یادت که نرفته تو زدی به من! فکرشم نکن بذارم در بری!
_الان نباید بیشتر نگران حال خودت باشی؟
پسر بدون توجه به این حرف دستشو روی زانوش کشید و ماساژ میداد و اخ ناله کرد.
جین یونگ نگاه مشکوکی بهش انداخت و در حالی که از آینه ی رو به روش پسرو نگاه میکرد گفت:
_گونه ات چرا کبوده؟
پسر در حالی که سعی میکرد با جین یونگ چشم تو چشم نشه، جواب نداد و آه ناله اش رو بلند تر کرد .
جین یونگ دست باند پیچی شده ی پسرو هم از نظر گذروند و دیگه چیزی نگفت.
بعد از رسیدن به درمانگاه از ماشین پیاده شد. پسر رو که لنگ میزد داخل برد . پرستاری که اونجا بود بهش کمک کرد تا پیرهن بلندشو همراه کفشاش در بیاره . بعد اونا رو به جین یونگ سپرد و برای معاینه پرده رو کشید.
جین یونگ گوشیشو از جیبش بیرون کشید و با افسر حاضر در محل قتل تماس گرفت و اعلام کرد کمی دیرتر میرسه .
رفتار این پسر به نظرش عجیب میرسید و احتمالاتی رو توی ذهنش پر رنگ میکرد .
کاری که میخواست انجام بده درست نبود اما باید مطمئن میشد.
بعد از کمی فکر جیب پیرهن پسر رو وارسی کرد .
از توی جیب پیرهن پسر فقط کارت شناساییشو پیدا کرد و بر خلاف انتظارش خبری از مواد مخدر نبود.
کارتو نگاه کرد .
پارک چانیول، بیست و هشت ساله.
همراه کارت یه بلیط اتوبوس مصرف شده از سئول به بوسان بود که تاریخش به صبح همون روز برمیگشت...
یه چیزی در مورد این پسر درست نبود و جین یونگو اذیت میکرد . شم پلیسیش راحت نبود.
فوری به افسر زیر دستش توی اطلاعات پیام داد و ازش خواست سابقه اش رو چک کنه.
توی این فاصله با دکتر دایره جنایی حاضر سر صحنه ی قتل در ارتباط بود.
طبق چیزی که فهمیده بود یه تماس ناشناس قتل رو به اداره ی پلیس خبر داده و وقتی رسیدن دو کیونگسو بالای سر مقتول نشسته بوده.
چند دقیقه بعد از این که تماسو قطع کرد، پیامکی از اطلاعات براش ارسال شد که نشون میداد این پسر توی سئول به عنوان یه خلافکار خردهپا، تحت تعقیبه.
دقیقا به همون جرمی که جین یونگ بهش شک داشت .
حالا دیگه مطمئن شد و خوب میدونست با چه طور آدمی طرفه پس باید یه درس درست و حسابی بهش میداد...
ادامه دارد...
نظر یادتون نره...
ESTÁS LEYENDO
Last pin
Acción⚜ مقدمه: زندگی همه ی ما چند مرحله داره ... تولد، کودکی، جوانی، عشق، استقلال و... اگه عکس هر کدوم از اونا رو روی تخته ی زندگی پین کنی، پین آخر حلقه ی دستات دور مچ دستم خواهد بود تا مرا از پرتگاه مرگ نجات دهد...