زبان خیسش روی لب های خشک شدهاش کشید؛چشم های گرد مضطربش رو از روی نگاه های که با حالت های خاصی بهش چشم داشتند، گرفت.
کف دستاش از شدت استرس خیس عرق شده بود و پسرک امگا مجبور شد با پارچهی پیراهن گرون قیمت سلطنتی،پاکشون کنه!
جلسهی امروز صبح دربار برای اون ترتیب داده شده بود و بعد از گفتگوی دلهره آوری که دیشب با پادشاه داشت،حالا میترسید که پادشاه با لجبازی مقامی که نمی خواست، به طور رسمی بهش اعطا کنه.
رایحهی توت وحشی تهیونگ توی دماغ کسانی که در کنارش ایستاده بودند میزد؛با اینکه ضعیف بود اما چون آلفاهای جمع رایحههایشون رو مخفی کرده بودند،تنها کسی که رایحهاش توی فضا به چشم میومد،تهیونگ بود!
این خودش به تنهایی قابلیت خجالت زده کردن پسرک امگا رو داشت.
دوباره خیس شدن دست هاش احساس کرد و با حالت زاری پاکشون کرد:
یونگی- راضی شد مقام دیگهای برات در نظر بگیره؟
با شنیدن صدای شاهزاده با انزجار چشم از پارچه گرفت و به چشم های تیرهی مرد آلفا خیره شد
گیج چند لحظه فکر کرد و بعد آهی کشید:
- گند زدم ....دیشب بدجوری گند زدم!
یونگی لب هاش روی هم صاف کرد و اخم ظریفی بین دو ابروش شکل گرفت؛نگاه منتظرش به امگا فهموند باید ادامه بده و از گند جدیدش سخن بگه:
- ازم پرسید که سواد خواندن و نوشتن دارم یا نه!
آروم و در گوشی زمزمه کرد؛نمیخواست هیچ یک از مقامات دربار متوجه گفتگوی که داشتند بشند؛به اندازهی کافی بخاطر موضوع های مختلف تحت فشار بودند و حالا این یکی دردسر بزرگی میتونست به وجود بیاره
برای یونگی که توی سکوت به حرف هاش گوش میکرد،نصف بیشتر مکالمه بین خودش و پادشاه در شب گذشته رو شمرده شمرده توضیح داد.
اون پسر به یونگی زیادی اعتماد داشت:
- بعد از همهی این ها برگشت بهم گفت،هیچ رعیت زادهی توی والمیر سواد خواندن و نوشتن نداره،پس من باید از هویت پدر و مادرم پرده بردارم؛پادشاه خیلی به همه چیز دقت میکنه،ولی شما اینطور نبودید شاهزاده!
واقعا هم جونگکوک حواس جمع بود؛
مغز یونگی کاملا بهم ریخت؛حق با جونگکوک بود، این پسر عجیب از چه کسی باید خواندن نوشتن یاد گرفته باشه؟!ممکنه خانوادهاش رعیت نباشند؟!
تهیونگ راجب خانوادهاش چیز زیادی به شاهزاده نگفته بود و حالا اون مرد آلفا از دست خودش عصبی شد که چرا مثل جونگکوک فکر نکرده!
YOU ARE READING
Cursed Omega / KooKV
Fanfiction" متوقف شده تا زمانی که پایان ورژن ویکوک رقم بخوره " اتفاقی توی جشن تولد پادشاه والمیر رخ داد که حتی توی ترسناک ترین کابوس های شبانهی مردم اون سرزمین هم نمیتونست به این شکل رخ پیدا کنه. پادشاه جفتش رو ملاقات کرد! جفتش یک امگای عادی نبود! یه پسر ا...