ورقِ اول

1.4K 75 34
                                    

- چند روز دیگه تولد پادشاه....بزرگترین جشنی که قصر به پا میکنه از تموم دنیا نماینده می‌فرستند

با شوق و ذوق تعریف میکرد،یکجا بند نمیشد مدام از اینور به اونور میرفت
انگار تولد خودش بود

- من هم به این مهمانی میرم...باید خیلی دیدنی باشه هیجان دارم

انگشت‌های ظریفش حصار لباش قرار داد تا جیغی که از روی خوشحالی میکشید پشتشون پنهان کنه...یک لحظه تموم وجودم رو حسرت گرفت من و برادرم که دقیقا کنار من نشسته بود با چهره‌ی که من میتونستم بفهمم اصلا خوشحال نیست و مثل خودم حسرت و ناراحتی خودش رو پشت لبخندش پنهان کرده، به تنها دوست ما خیره شده و به حرفای که از صبح این دفعه‌ی هزارم تکرار میکنه، گوش میده

با اینکه ما از حرفای تکراری رزی راحت نبودیم و با حسرت بهش گوش میسپردیم، اما حق اعتراض به خودمون رو هم نمی‌دادیم چون اصلا دوست نداشتیم تنها دوستی که داشتیم ازمون دلخور بشه و برای همیشه ترکمون کنه‌‌.

بدون توجه به غمی که توی دلم ریشه میزد برای خوشحالی دختر ظریف و زیبای روبه روم زبونمو تکون دادم

+ خیلی برات خوشحالم رزی... مطمئنم بهت خیلی خوش خواهد گذشت

جیمین حرف منو تکرار کرد هرچقدر من خوب تظاهر میکردم اون بلعکس من بود با اینکه حرفاش با لحن گرم و دوستانه‌ی زد اما چشمای اون آینه‌ی روحش بودن که میتونستم حسودی و حسرت توش بخونم.

چیزی که رزی هیچوقت متوجه‌اش نمیشد
انگشت های دو دستش چفت هم کرد و روبه آسمون گفت:

رزی- الهه ماه ازت خواهش میکنم یکی از اشراف زاده هارو جفتم قرار بده!

با اینکه هیجده سالگیش رو چندماه پیش جشن گرفته بود اما هنوز خبری از جفتش نیست این برای امگای به ظرافت و زیبای خیره کننده‌ی یکم عجیب بود....البته که زیبای ملاک پیدا شدن جفت نیست اما این تفکر منه

هرچند منم جفت خودم رو نداشتم اما ناراضی نبودم
الهه ماه کاش هیچوقت اونو سرراهم قرار نده

جیمین- چطوری پدرت رو راضی کردی که بزاره به قصر بری؟

با سوال جیمین منم به سمت رزی خم شدم و بهش گوش سپردم،مثل تمام کاری که کل روز در حال انجامش بودم

رزی با انرژی که چند برابر شده بود ناگهان بالا پرید و جیغ زد

رزی- من یادم رفت بهتون اصل موضوع رو بگم!

Cursed Omega / KooKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora