[real life]
چند ساعت از وقتی که وارد خونه شدیم میگذره. ما تمام بخش های خونه رو بازدید کردیم.
این خونه دوتا اتاق داشت که نشون دهنده اینهکه قراره هماتاقی داشته باشیم چون ما چهار نفر بودیم، پس باید هر اتاقو دو نفر مشترک میشدن.
بعد از ایده ای که من دادم که چندان بدرد بخور هم نبود، قرار بود هرکی هر اتاقیو دور از چشم بقیه انتخاب کنه و اتاق مال اون شه اما سه نفر که من، جیسو اونی و جنی اونی بودیم یه اتاقو انتخاب کردیم و چهیونگ اتاق دیگه رو، پس تصمیم گرفتیم یه کار دیگه که پیشنهادِ جیسو اونی بود رو انجام بدیم تا مشخص شه کی با کی هماتاقی شه."بریم چهیونگ." جیسو اونی رو به چه گفت.
"اولین باریه که تو یه اتاق مشترک با چهیونگم." ادامه داد.
بعد از چند دقیقه شروع کردیم به باز کردن وسایلمون.
"خوراکی هام- خوراکی هام باید کنار تختم باشه." من همونطور با خوراکی های توی دستم با گیجی به دوروبر نگاه کردم گفتم. توی اتاقی که قرار شد من و جنی اونی باشیم راه رفتم.
من و جنی اونی تو اتاق بودیم اما با این حال در اتاقمون باز بود و میشد جیسو اونی و چهیونگ رو جلوی در دید.
"خوراکی هات کنار تخت منم هست." وقتی داشتم اونا رو توی کشوی کنار تختم میذاشتم جنی اونی گفت، چون تخت من و اون کنار همدیگست. "آره." جواب دادم که هردومون خندیدیم.خیلی خب. درسته من برعکس جیسو اونی و چهیونگ تجربه هماتاقی بودنو با جنی داشتم اما با این حال خیلی هیجان زدهام. بی دلیل. لبخندی زدم.
من و جنی اونی بارها باهم خوابیدیم.
بخاطر حرفی که تو ذهنم زدم یه لحظه مکث کردم و لبخندم محو شد.
وایسا، منظورم اینه که شده کنار هم روی تخت بخوابیم، حتی بعضی شبا چهارنفره خوابیدیم.
چشمامو روی هم فشار دادم و سرمو تکون دادم و شروع کردم به راه رفتن. در حین راه رفتن دوباره افکارم راهشونو برگردوندن.اما، چی میشه اگه..
"اوه!" ناخودآگاه بخاطر فکرای منحرفی که توی ذهنم داشت شکل میگرفت نفسمو بدون اینکه متوجه شم صدا دار بیرون دادم.
"لیماریو." جیسو که دم در اتاقامون ایستاده بود با یه لباس توی دستش که داشت زیرو روش میکرد صدام زد. نگاهش کردم تا ادامه بده.
دیدم ابروهاشو بالا انداخت و با شیطنت سر تکون داد.
اخمی کردم و بدون اینکه چیزی بگم با گیجی رفتم به سمت یخچال.
فکر کردم فقط خودم عجیب غریبم.بعد از دقایقی ما تصمیم گرفتیم برای چند وسایل که مورد نیازمون بود به فروشگاه بریم. ما رفتیم و هرکی به انتخاب خودش برای خودش روتختی و بالشی گرفتیم. بعد از برگشتن ما به خونه هممون وارد اتاقمون شدیم و اونا رو روی تختامون گذاشتیم.
"چطور اینکارو کردی؟" من درحالی که به داخل ملحفه رفتم و به هیچجا دید نداشتم از جنی اونی پرسیدم و اون با کار من سورپرایز شد و به خندیدن افتاد.
YOU ARE READING
Jenlisa One_Shot 2024
Fanfictionوانشات های جنلیسا بچه ها این سری وانشات ترجمه نیست و توسط خودم نوشته شده.