صدای شدت گرفتن بارون به گوش میرسید. پنجرهها هر از گاهی بخاطر وزیدن باد بههم کوبیده میشد. تنها نوری که اتاقخواب رو روشن میکرد نوری بود که از بیرون بخاطر باز بودن پنجره وارد میشد. اما بخاطر کوبیده شدن پنجره بههم و بسته شدنش، اتاق رو غرق تاریکی میکرد.
چرا باید کسی وسط همچین فیلم ترسناکی باشه؟
قطعا بخاطر اینکه آب و هوای مورد علاقش بود.
اون فقط با نشستن روی تخت و کشیدن ملحفه روی پاهاش، خودشو تسلیم فکر و خیالش میکرد.
اون با تکیه دادن به تاج تخت و تکیه دادن سرش، به صدای بارون گوش میکرد. و با چشمای کنجکاوش به بیرون خیره میشد.اشک توی چشماش حلقه زد. نور نسبتا تاریکی که روی صورتش مینشست باعث برق توی چشمای بی روحش میشد. اون گریه نمیکرد، اون بدون هیچ پلک زدنی به بیرون خیره شده بود و سرمایی که با صورتش برخورد میکرد باعث غلتیدن قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین شد. اما چه بهونه ای از این بهتر.. ناگهان صورتش کمی درهم رفت و بغض سنگینی که قاتلش شده بود، راه گلوشو بست.
بویی کشید و بازدمشو با آه عمیقی بیرون داد.
اون دیگه توان گریه کردنو نداشت.
حتی وقتی سعی میکرد.
مثل باتری ای بود که تموم شد، اون هیچ اشکی برای ریختن نداشت.
دستی روی اشک کوچیکی که گوشه چشمش خشک شده بود کشید و دوباره به خیره شدنش به بیرون ادامه داد. چشماش خسته تر از قبل شدن. با چند بار باز و بسته شدن، پلکاش روی هم ثابت موند. اما قبل اینکه به خواب بره صدای در اومد. اون که بین خواب و بیداری بود میتونست به وضوح صدای چرخیدن دستگیره رو بشنوه."جنی؟" لیسا صدا زد. در اتاقو به آرومی بست و با نگاه گیجش یه نگاهی به اتاق و جنی انداخت. صداهای بلند باد و بارونی که از بیرون میومد باعث سردردش میشد، بلافاصله به سمت پنجره که کنار تخت جنی بود حرکت کرد. اون با جمع کردن پرده ها پنجره رو بست که سکوت آرامشبخشی اتاقو پر کرد.
نزدیک به جنی قدم برداشت و به آرومی صداش زد که طولی نکشید تا با چشمای خسته و بی روح دختر روبرو شد.
"جنی این چه وضعیتیه، سردت نیست؟" اون نزدیکتر شد و با زانوهاش روی تخت تکیه کرد. با دستاش صورت جنیو گرفت و کف دستشو روی پیشونیش گذاشت. "آه جنی.. تو تب داری." با ناباوری بهش نگاه کرد.
درحالی که سرزنشش میکرد دستاشو زیر شونه هاش گذاشت و خواست جابجاش کنه اما با دست جنی مواجه شد. "لیسایا-" با صدای ضعیفی گفت و سرفه ای کرد. لیسا دست جنیو تو دستش گرفت و آهی کشید. کنارش روی تخت نشست و بهش خیره شد.
ناگهان با برخورد کردن سر جنی روی سینش مواجه شد. اون پیشونیشو به قفسه سینه لیسا چسبوند و مدتی بهش تکیه کرد.
"حالت خوبه؟" لیسا که دستشو توی موهای جنی برد به آرومی پرسید. نمیخواست تحت فشارش بذاره. مجبور بود نگرانیشو کنترل کنه و باهاش راه بیاد.
"برات دارو میارم، باشه؟ آه خدایا، اگه میدونستم مریضی اصلا از خونه نمیرفتم." زیرلب غر زد.
پیشونی جنی کمی از قفسه سینه لیسا فاصله گرفت و نگاهش به پایین خیره موند. لیسا دستی زیر چونهاش گذاشت و مجبورش کرد به چشماش نگاه کنه. بخاطر نزدیکیشون بههم با بویی مواجه شد که ابروهاش درهم رفت. "مستی؟" جنی فقط با سرخوشی لبخند کوچیکی زد و چشماش بسته شد.
"جنییاا، چرا اونقدری میخوری که تو تب بسوزی؟"
لیسا از جاش بلند. "الان برمیگردم."
به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
Jenlisa One_Shot 2024
Fanfictionوانشات های جنلیسا بچه ها این سری وانشات ترجمه نیست و توسط خودم نوشته شده.