"امشب باهم شام بخوریم؟"
بعد از ارسال مسیجش موبایل رو وارد جیبش کرد و حواسش رو به مطلبی که استاد توضیح میداد،داد.خیلی زود جواب مسیجش رو دریافت کرد پس با هیجان موبایل رو برای بار دوم در آورد و مسیجی که از طرف فلیکس بود رو باز کرد.
"هر چی هیونگ بگه:>"
هیونجین با خوشحالی لبش رو به دندون گرفت تا از به وجود اومدن لبخند روی لبش جلوگیری کنه و کوتاه جواب پسر کوچیکتر رو داد.خانوادش تصمیم داشتن امروز به دیدن اقوام برن و فلیکس به بهانهی ترم تابستانه همراهشون نمیرفت. میتونست با فلیکس کوچولوش وقت بگذرونه و از تایم استراحتش لذت ببره!
از سالن دانشکده که خارج شد اولین چیزی که چشمش رو گرفت آسمون ابریای بود که غروب خورشید رو دلنشینتر جلوه میداد؛تقریبا مطمئن بود که خانوادش راه افتادن و دیدن آسمون ابری نگرانش میکرد پس موبایلش رو از جیبش بیرون آورد،مسیجی برای خواهر کوچکترش فرستاد تا از موقعیت اونها مطمئن بشه و وقتی ده مین گذشت و جوابی دریافت نکرد نگرانیش شدت گرفت چون بارون کم کم شدت میگرفت و خطرناک میشد.دفترچهی کوچیکش رو از کولش در آورد تا شماره موبایل اقوامی که به دیدنشون میرفتن رو پیدا کنه و از اونها خبری بگیره.زمانی که اونها هم گفتن خبری ندارن نگرانیش صد برابر شد و مغزش قفل کرد.محض رضای فاک اون یه خانوادهی ناشنوا داشت و نمیخواست توی این هوا آسیبی ببینن پس دوباره تلاش کرد باهاشون تماس بگیره اما موبایلهاشون یا خاموش بود یا اشغال؛هیونجین تا دیوانگی فاصلهای نداشت و میتونست اشکی که کم کم دیدش رو تار میکنه رو حس کنه.به تلفن ثابت خونه زنگ زد اما مثل اینکه اون هم قطع شده بود؛بارون شدید تابستونی همیشه این مشکلات رو در پیش داشت.تصمیم گرفت بیش از این زیر بارون نمونه پس به سمت خونه راه افتاد تا بعد از گرم کردن خودش به دنبال چارهای بگرده.
به نزدیکی خونه که رسید با چراغهای روشن مواجه شد و این بیش از پیش گیجش کرد پس با سرعت زیادی خودش رو به خونه رسوند و بی حواس کفشهای خیسش رو در آورد و وارد خونه شد.قابی که میدید عجیب زیبا بود.مادرش در حالی که سبزیجات رو خورد میکرد به فلیکس که با لبخند چیزی رو براش توضیح میداد و سس مخصوص درست میکرد خیره بود. خواهرش ازشون فیلم میگرفت و میخندید و پدرش کمی دورتر روی کاناپه نشسته بود و همونطور با بی حواسی گوشهی مجله رو مچاله میکرد به ماجرای جالبی که فلیکس تعریف میکرد گوش میداد.
(اینجا گوش دادن همون با چشم دیدن زبان اشارست)
هیونجیم شوکه صدایی از گلوش خارج کرد که توجه تنها فرد شنوای جمع رو جلب کرد.فلیکس لبخند گرمی بهش زد و براش دست تکون داد.مادرش که متوجه حضور پسرش شد به سمتش رفت تا از سلامت بودنش مطمئن بشه.یک ساعت از زمانی که هیونجین به جمعشون ملحق شده بود میگذشت و از لحظهی اول تا الان در حال غر زدن بود و مدام میپرسید چرا کسی اون رو در جریان تغییر برنامهی سفر نذاشته تا اینقدر نگران نشه. خواهرش توضیح داد بخاطر باد و بارون خطها مشکل پیدا کردن و مسیج هیونجین رو دریافت نکرده و پدرش توضیح داد چندین ساعت برق نداشتن برای همین موبایل همه خاموش بوده یا اشغال و در آخر با یه آغوش گرم خانوادگی ماجرا رو تموم کرده بودن. فلیکس با لبخند به خانوادهی خوشبخت رو به روش نگاه میکرد که هیونجین مچش رو هنگام دید زدنش گرفت.با شرمندگی به فلیکس نزدیک شد و کنارش روی کاناپه نشست.
-بابت اتفاقی که افتاد عذر میخوام،قرار بود یه شام عالی کنار هم بخوریم!
فلیکس اما با لبخند دست هیونجیم رو گرفت تا توجهش رو جلب کنه و مرد جوان سرش رو بالا بگیره سپس دست مرد رو رها کرد و مشغول ادای جملش شد.
-پس تو فکر میکنی مشکلی نیست و از اینکه با خانوادم آشنا شدی خوشحالی!؟
هیونجین با هیجان گفت و زمانی که فلیکس سرش رو برای تایید حرفش تکون داد لبخند گرمی زد و موهای پسر رو بهم ریخت.گونههای فلیکس کمکم تغییر رنگ دادن و سرش رو پایین انداخت تا بیش از این خجالتزده نشه.
YOU ARE READING
𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋
Fanfiction𝖥𝗂𝖼: 𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 , 𝖲𝗅𝗂𝖼𝖾 𝗈𝖿 𝗅𝗂𝖿𝖾 , 𝖲𝗆𝗎𝗍 , 𝖥𝗅𝗎𝖿𝖿 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖡𝗋𝖽 فیکشن: 𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋 کاپل: هیونلیکس ...