Part 8

44 7 8
                                    

دو هفته از آخرین دیدارش با هیونجین می‌گذشت و حسابی دلتنگ مرد بود اما به دلیل برنامه‌ای که مادرش وقتی فهمید می‌تونه صحبت کنه براش چیده بود ، نمی‌تونست زمان زیادی رو صرف بیرون رفتن کنه و اکثر روز‌ها توی خونه می‌موند و روی حرف زدن تمرین می‌کرد یا برای تمرین گیتار که به تازگی به علایقش پیوسته بود،کلاس می‌رفت؛باقی روز هم طراحی می‌کرد، موزیک گوش می‌داد و کار مورد علاقش توی این مدت یعنی چت کردن با دوست پسر جذابش رو انجام می‌داد.

بسته‌بندی میوه‌های تازه‌ای که پدرش خریده بود رو باز می‌کرد و توی باکس‌هایی که براشون تهیه شده بود می‌ذاشت تا جای کمتری رو اشغال کنن که صدای مامان هاله‌ی صورتی‌ای رو روی صورت کوچولوش ایجاد کرد.
-حال دوست پسرت چطوره؟قرار نیست دوباره همو ببینید؟
حدس می‌زد که مامان به سرعت متوجه تفاوت احساس خودش و مرد جوان نسبت به بقیه بشه اما انتظار نداشت اینقدر واضح بهش اشاره کنه و این کمی خجالت‌زدش می‌کرد.من‌من کرد،نمی‌دونست چه جوابی باید بده اما در آخر خیلی کوتاه جواب داد.
-حالش خوبه؛به زودی همو می‌بینیم
مامان دست‌هاش رو به هم گره زد و روی میز گذاشت؛ سرش رو برای تایید حرف فلیکس تکون داد و بعد از کمی مکث مسیر نگاهش رو از میوه‌ها به پسرکش تغییر داد.
-سه شنبه قراره یه سفر کاری برم؛پدرتم نیست.اصرار نمیکنم بری پیش نونا اما اگه خونه موندی،می‌تونی اونو دعوت کنی بیاد پیشت بمونه و نگرانی منو کمتر کنی.
الان منظور مامان از "اون"،هیونجین بود؟واقعا مشکلی نبود اگه مرد جوان رو به خونه دعوت می‌کرد!؟سعی داشت ذوق و هیجانی که توی وجودش می‌جوشید لبخندی روی لب‌هاش نیاره اما در آخر لحظه‌ای که میخواست جواب مامان رو بده صداش با هیجان از بین لب‌هاش فرار کرد.
-حتما راجب دعوتت بهش میگم!
مامان به حالت ذوق زده و خجالتی پسرش خندید و موهای فلیکس رو نوازش کرد؛از روی صندلی بلند شد تا به اتاق بره و پسرش رو تنها بذاره تا بتونه هیجانش رو تخلیه کنه.
فلیکس بعد از خالی شدن آشپزخونه به سرعت دست‌هاش رو شست و موبایلش رو از جیب شلوارش خارج کرد.وارد صفحه‌ی چتش با مرد جوان شد و مشغول تایپ شد.
"هیونجین هیونگی هر وقت سرت خلوت شد بهم زنگ بزن!"
موبایل رو به جای اولش برگردوند و مشغول انجام کاری شد که از قبل در حال انجامش بود.

با شنیدن صدای نوتیف مخصوص پسرش میون کلام مردی که راجب قسمتی که قرار بود مشغول به کار بشه پرید و موبایلش رو از روی میز برداشت تا چکش کنه ؛ با دیدن مسیج فلیکس لبخند محوی از شعور و درکی که داشت روی لب‌هاش اومد.موبایل رو به روی میز گذاشت و بعد از عذرخواهی بابت قطع کردن حرف شخص رو به روش بحثشون ادامه پیدا کرد.می‌دونست که به زودی باید به سربازی برسه اما حس می‌زد نه خودش آمادگیش رو داشته باشه نه هیچ‌کس دیگه‌ای؛به هر حال اون تنها فرد سالم خانواده بود و از اونجایی که علاقه‌ای به اشاره‌ی مستقیم به استثنایی بودن خانوادش نداشت هیچوقت راجع به چنین موضوعاتی صحبت نمی‌کردن.
از محلی که توش بود خارج شد و موبایلش رو بیرون آورد تا به فلیکس عزیزش مسیج بده و از این طریق بهش اطلاع بده که وقتش آزاده میتونن باهم صحبت کنن وقت بگذرونن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋Where stories live. Discover now