p17

101 23 7
                                    

طور تالار اصلی قصر ایستاده بودن و ثور با ابهت تمام روی تخت پادشاهی نشسته بود در حالی که یه دستش رو زیر چونش زده بود به لوکی و مرد نگاه میکرد و هیچی نمی‌گفت...
لوکی داشت از درون نابود میشد، حرف نزدن ثور باعث شده بود بیشتر از هر چیزی استرس بگیره، همه‌ی این اتفاق ها فقط یه سوءتفاهم بود فقط همین! واقعا نیاز بود اینقدر بزرگش کنن که به یه دادگاه کوچیک برسه؟

ثور با نگاه خنثی دوباره به دوتاشون نگاه کرد: دوباره توضیح بدید!
لوکی به سرعت به حرف اومد: یه سیب برداشتم و به یه بچه دادم، ولی ایشون فکر میکنن میخواستم ازشون دزدی کنم.

مرد پوزخندی زد: فکر نمیکنم، مطمئنم.
لوکی سعی کرد آروم باشه، قلبش تند میزد نه بخاطر اینکه امکان داشت محاکمه بشه فقط دیدن ثور باعث این حس عجیب توی قلبش بود: اما...

مرد وسط حرف لوکی پرید: میخواستی بدون دادن پولش فرار کنی.
: چی نه هرگز، شما به من اجازه ندادید تا بخوام بهتون پولش رو پرداخت کنم و الان ما رو به اینجا کشوندید.

لوکی خیلی محترمانه گفت ولی مرد هیچ اهمیتی نداد: ولی من ندیدم بهم پولی بدی.

ثور نفس کلافه‌ای کشید: پول سیب رو دو برابر پرداخت میکنیم.

مرد اخمی کرد: من پول نمیخوام سرورم.
حالا ثور هم مثل لوکی اخم کرده بود: چی میخوای!
مرد نیشخندی زد: می‌خوام مثل زمان پدرتون محاکمه بشه.

لوکی با تعجب بهش نگاه کرد: چی؟ یعنی چی؟
ثور ابرویی بالا انداخت: میخوای لوکی رو یک هفته به بردگی بگیری! درست مثل زمانی که پدرم فرمان‌روایی میکرد و دزد ها برای یک هفته به بردگی کسی که ازش دزدی کرده بود در می‌اومدن؟
مرد لبخندی زد و تایید کرد...

رنگ لوکی کاملا پریده بود، یک هفته برده‌ی این مرد کثیف میشد؟ چی ! نه نه امکان نداشت... ثور قبول نمی‌کرد مگه نه؟
ثور در حالی که دستی بین موهاش کشید: یکی از خدمتکارهای قصر رو انتخاب کن اونو با خودت ببر.

مرد اخمی کرد: نه خودش باید بیاد.
ثور در حالی که همچنان اخم داشت به سرعت مخالفت کرد: گفتم یکی از خدمتکارهای قصر رو انتخاب کن.
مرد لبخند عصبی زد: داری ازش دفاع میکنی، اون هزار بار تاحالا تو رو گول زده، مادرت بخاطر اون کشته شده و نزدیک بود تمام ما رو نابود کنه بازم داری ازش دفاع می‌کنی تو دیگه چطور پادشاهی هستی، واقعا فکر می‌کنی لیاقت اون تخت رو داری؟

لوکی ناراحت بود، شکسته بود و سعی داشت خودشو کنترل کنه تا زیر گریه نزنه،‌ میتونست توهین هارو راجب خودش تحمل کنه در اصل باید تحمل می‌کرد ولی راجب ثور نه هرگز.
به سرعت یقه‌ی مرد رو گرفت و در حالی که چشم هاش از اشک پر بودن به مرد نگاه کرد: راجب من میتونی هر حرفی خواستی بزنی، میتونی منو بدترین کسی که توی زندگیت دیدی تصور کنی اما راجب اون (به ثور اشاره کرد) راجب برادرم حق نداری حرف بزنی اون بیشتر از هرکسی لیاقت اون تخت رو داره و یکی مثل تو هرگز نمیتونه اینو تصور کنه‌.

ثور به سرعت از روی تخت بلند شد و اخطار دهنده اسم لوکی رو صدا زد، خوشحال بود که لوکی اینطور ازش دفاع کرده، خیلی خوشحال بود اما کلمه‌ی برادر تمام ذهنش رو تلخ کرده بود، لوکی نگاه سریعی به ثور انداخت و اشک هاشو پاک کرد و به سرعت به سمت اتاقش رفت، هیچ اهمیتی به اون قانون مسخره نمی‌داد و فقط میخواست تنها باشه.

ثور با رفتن لوکی اخم شدیدی کرد و به سمت مرد قدم برداشت: از قصر من برو بیرون.
مرد خواست حرفی بزنه که با داد ثور ساکت شد: این حکومت منه، من با روش های پدرم کار نمیکنم پس پولت رو بگیر و گورت رو گم کن، نگهبان.

با صدا زدن یه نگهبان با اخم به سمت مقصدی قدم برداشت که لوکی رفته بود، براش مهم نبود مردم چی میخوان بگن، این حکومت خودش بود و میتونست قانون های جدید براش بذاره و قرار نبود جوابی به کسی پس بده.

با رسیدن به اتاق لوکی نفس عمیقی کشید و و بدون در زدن وارد اتاق شد، نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن لوکی که داخل بالکن ایستاده و به شهر نگاه می‌کنه به طرفش رفت: نمی‌دونستم اینقدر  دلسوز شدی!

لوکی به سرعت به سمت ثور برگشت ذره‌ای به اشک های روی صورتش اهمیت نمی‌داد: تو هیچی راجب من نمیدونی.

قلب ثور با دیدن اشک های لوکی کاملا مچاله شد، داشت گریه میکرد! داشت بخاطر حرف های اون مردک بی‌ارزش گریه میکرد؟ هیچ کسی حق نداشت بجز خودش لوکی رو اذیت کنه...
چند قدم به سمتش رفت و روبروش ایستاد دستشو به آرومی روی گونش کشید و قطره‌ی اشکش رو پاک کرد: اشک هاتو برای همچین مسئله‌ی احمقانه ای هدر نده.

لوکی به آرومی دست ثور رو کنار زد: بهم نزدیک نشو.
خب ثور زیاد موافق حرفش نبود و قرار نبود بهش گوش کنه: چرا.

با دست دیگش دوباره اشک هاشو پاک کرد لوکی صورتش رو کنار کشید: نمیخوام بیشتر از این درگیر احساساتم بشم، ازم دور شو...

ثور اخمی کرد این چیزی بود که خودش میخواست مگه نه! پس الان مشکلش چی بود؟
لعنت به خواسته هاش... لعنت به خواسته های مردمش!
وقتی قطره‌ی اشک دیگه ای از چشم لوکی پایین اومد دیگه صبر رو جایز ندونست، کمی خم شد و قطره‌ی اشکش رو بوسید: گریه نکن.

لوکی با چشم هایی زلال بهش نگاه میکرد، ثور اونو بوسیده بود، گونشو بوسیده بود! اشکش رو بوسیده بود تا آرومش کنه؟
موفق شده بود؟
معلومه... مگه میشه ثور کنارش باشه و آروم نباشه...

ناخواسته لبخندی زد و به سرعت خودش اشک هاشو پاک کرد، دلباخته بود... آدم های دلباخته سریع می‌بخشن... و لوکی به سرعت تمام کار های ثور رو فراموش کرده بود.

ثور لبخندی بهش زد: هیچ وقت اجازه نمیدم کسی تو رو ازم دور کنه، حتی برای چند ساعت.
میخواست با این حرفش خیال لوکی رو راحت کنه و احتمالا همین طور بود چون لوکی قدمی به سمتش برداشت و رسما خودشو بهش چسبوند: هیچکس بجز خودت مگه نه؟ اگه خودت منو دور نکنی هیچ کسی اجازش رو نداره...

ثور در حالی که کمی سرش رو خم میکرد پیشونیش رو به پیشونی لوکی چسبوند: خودت چی؟ تو نمیخوای ازم دور بشی؟
لوکی هم با صدای آرومی مثل ثور بهش جواب داد: من بخاطر تو از جهان مردگان برگشتم فکر نمیکنم علاقه‌ای به دور شدن ازت داشته باشم.

-------------------
های♥️
حالتون چطوره....
خب خب رابطه ی ثور و لوکی هم داره کم کم خوب میشه 💗😂 هرچقدر رابطه اینا خوب میشه رابطه تونی و استیفن بد میشه 😂😂😂
امیدوارم دوسش داشته باشید 🥲♥️

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Aug 17 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

My New Worlds Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz